روزی در حیاط بیت بودم که دیدم حضرت امام پشت شیشه درِ اتاقشان ایستادهاند و یک دستمال استریلیزه شده دستشان است. تامرادیدند با دست اشاره کردند که پیششان بروم. دیدم مگس بزرگی پشت شیشه گیر کرده و مدام خودش را به شیشه میزند و حضرت امام میخواهد آن رابگیرد و بیرون رهایش کند، اما این مگس بالا و پایین میرود و
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 15
نمیشود آن راگرفت. به من فرمود که حاجی بیا این مگس رابگیر و بیرون ولش کن. سه مرتبه پشت سر هم فرمودند که مواظب باش آن را نکشی. حضرت امام سپس از اتاق خارج شدند. مانده بودم که با آن مگس چه کار کنم خیلی تلاش کردم که آن رابگیرم ولی نمیتوانستم. خلاصه ضربهای به او زدم و مگس روی زمین افتاد. آن را برداشتم و در بیرون از اتاق رهایش کردم و رفت.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 16