فصل اول : خاطرات عیسی جعفری

لطافت روحی امام

‏روزی در حیاط بیت بودم که دیدم حضرت امام پشت شیشه درِ اتاقشان ‏‎ ‎‏ایستاده‌اند و یک دستمال استریلیزه شده دستشان است. تامرادیدند با‏‎ ‎‏دست اشاره کردند که پیش‌شان بروم. دیدم مگس بزرگی پشت شیشه ‏‎ ‎‏گیر کرده و مدام خودش را‏‎ ‎‏به شیشه می‌زند و حضرت امام می‌خواهد آن ‏‎ ‎‏رابگیرد و بیرون رهایش کند، اما‏‎ ‎‏این مگس بالا‏‎ ‎‏و پایین می‌رود و ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 15
‏نمی‌شود آن راگرفت. به من فرمود که حاجی بیا‏‎ ‎‏این مگس رابگیر و ‏‎ ‎‏بیرون ولش کن. سه مرتبه پشت سر هم فرمودند که مواظب باش آن را‏‎ ‎‏نکشی. حضرت امام سپس از اتاق خارج شدند. مانده بودم که با‏‎ ‎‏آن ‏‎ ‎‏مگس چه کار کنم خیلی تلاش کردم که آن رابگیرم ولی نمی‌توانستم. ‏‎ ‎‏خلاصه ضربه‌ای به او زدم و مگس روی زمین افتاد. آن را‏‎ ‎‏برداشتم و در ‏‎ ‎‏بیرون از اتاق رهایش کردم و رفت.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 16