بین منزل ایشان و منزل حاج احمد آقا یک راهرویی قرار داشت که شبها لامپ آن راهرو را روشن میکردند ، تا تاریک نباشد . چون مسیر راه بود و رفت و آمد میکردند. یک روز یادشان رفت آن لامپ را خاموش کنند و لامپ شب تاصبح روز روشن ماند. فردای آن روز امام زنگ زدند. خدمتشان رفتم. فرمودند: این برق راهرو را خاموش کنید اسراف است، نگذارید در روز روشن باشد. گفتم: چشم آقا. آمدم و به بچهها هم سپردم که آقایان صبح که میشود مواظب باشید که این لامپ را خاموش کنید و مدتی این موضوع رعایت شد اما ظاهرا دوباره ، روزی این لامپ روشن ماند. دوباره دیدم که امام زنگ زدند. خدمتشان رفتم. فرمودند که من میتوانم این لامپ را شبها روشن کنم و روزها خاموش کنم فقط کلید آن را در اتاق من قرار دهید. از آقا عذرخواهی
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 31
کردم و گفتم: بچهها یادشان رفته و از این به بعد حتما آن را خاموش میکنیم. از آن به بعد رعایت کردیم و روزها نمیگذاشتیم آن لامپ روشن بماند.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 32