روزی عدهای از بچهها را برای دیدن امام آورده بودند. بچهای بود که میخواست خدمت امام برود. من او را پیش امام بردم و آن بچه گلی را که در دستش داشت به امام داد. امام آن گل راگرفتند و بچه را بغل کردند و بوسیدند سپس فرمودند پولی به ایشان بدهید. من عرض کردم آقا جان از این بچهها زیاد هستند که گل می آورند و میخواهند خدمت شما برسند. ایشان فرمودند تو از جانب من وکیل هستی که گل آنها را بگیری، آن بچهها را نوازش کنی و پولی هم به آنها بدهی که دلشان شاد شود.
روزی آقای انصاری زنگ زدند و گفتند که بیا این بچههای شهید را
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 36
پیش امام ببر. من گفتم که الان نمیدانم آقا در حال استراحت هستند یا بیدارند لذا اجازه بدهید خدمت ایشان بروم و بعد خدمت شما میآیم. به سمت اتاق امام رفتم و دیدم که آقا در حال خواندن قرآن هستند. در زدم و وارد شدم و سلام کردم و گفتم آقاجان دو تا بچه شهید میخواهند شما را ببینند، آقای انصاری گفتهاند که آنها را خدمت شما بیاورم. امام فرمودند، بیاورید. از اتاق خارج شدم و پیش آقای انصاری رفتم و آن دو بچه را پیش امام آوردم. امام قرآن را بستند و آن را به کناری گذاشتند و بچهها را بغل گرفتند و نوازششان کردند و هر دو را بوسیدند و به من فرمودند به هر یک از این بچهها پانصد تومان بدهید. بیشتر آقایانی هم که اینجا بودند چون میدانستند امام یک عاطفه عجیبی به بچهها دارد لذا بچههایشان را میآوردند تا از امام عیدی بگیرند، مثل آقای صانعی و آقای نظامزاده. اکثر بچههای سپاه یا آنهایی که وقت ملاقات و دستبوسی داشتند بچه دار که میشدند آنها را پیش امام میآوردند که امام بر آن بچه اسم بگذارند. اگر خود والدین اسم خاصی در نظر داشتند امام همان اسم را میگذاشتند و اگر والدین از امام میخواستند که اسم انتخاب کنند امام «عبدالله» و اگر دختر بود «فاطمه» را انتخاب میکردند. خیلی هم روی این دو اسم سفارش داشتند. وقتی فرزندم مهدی را خدمت ایشان بردم و توضیح دادم که نام وی نام برادر شهیدش است خیلی به مهدی عنایت نمودند.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 37