فصل دوم : خاطرات سید رحیم میریان

حالات امام در آخرین ساعات عمر

‏حضرت امام بعد از عمل جراحی انگار ساعت به ‏‏ساعت و لحظه به لحظه ‏‎ ‎‏به لقاء حق نزدیک می‌شدند و از دنیا صحبتی نمی‌نمودند. همه‌اش در ‏‎ ‎‏حال شکرگزاری و نصیحت بودند. کم‌کم حال امام بهتر شد و دکتر‌ها‏‎ ‎‏گفتند که ایشان باید از تخت پایین بیایند و حرکت کنند. گهگاهی در ‏‎ ‎‏داخل اتاق، حضرت امام را از تخت پایین می‌آوردیم و ایشان چند قدمی ‏‎ ‎‏راه می‌رفتند و روی صندلی می‌نشستند حتی نماز ظهر و عصر را در ‏‎ ‎‏حیاط خواندند و مقداری سوپ هم به عنوان ناهار میل کردند.‏

‏روز بعد هم حال حضرت امام رو به بهبودی بود و من چون دیدم ‏‎ ‎‏حالشان خوب است با هماهنگی آقای کفاش‌زاده به قم رفتم. قصد داشتم ‏‎ ‎‏ساعت 12 شب خودم را بالای سر امام برسانم که آقای کفاش‌زاده گفت ‏‎ ‎‏الحمدلله حال امام خوب است و شما هم خسته هستی، لازم نیست شب ‏‎ ‎‏پیش امام بیایی. من خاطرجمع شدم و به منزل رفتم. ساعت چهار صبح ‏‎ ‎‏خودم را به دفتر رساندم اما وقتی حضرت امام را دیدم متوجه شدم که ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 60
‏نسبت به دیروز خیلی فرق کرده‌اند. برادران گفتند، حضرت امام حالشان ‏‎ ‎‏از ساعت یک بامداد این طور شده و مرتب تشنه می‌شوند و خوابشان ‏‎ ‎‏نمی‌برد. من بالای سر امام ماندم و دیدم مرتب احساس عطش دارند. ‏‎ ‎‏حالت عجیبی داشتند و لحظه به لحظه مقداری آب به امام می‌دادیم.‏

‏ساعت شش صبح از امام درخواست کردم که آقا اجازه بدهید شربتی ‏‎ ‎‏به شما ‏‏بدهم. فرمودند: نمی‌توانم بخورم.عرض کردم: آقاجان پس اجازه ‏‎ ‎‏بدهید یک لیمو شیرین برایتان آب بگیرم. اجازه دادند. بلافاصله یک لیمو ‏‎ ‎‏شیرین آب گرفتم ‏‏و حضرت امام مقداری از آن را خوردند و می‌خواستند ‏‎ ‎‏بقیه‌اش را نخورند که من اصرار کردم و بقیه‌اش را نیز میل کردند.‏

‏ساعت هشت صبح یکی از برادر‌ها به حضرت امام صبحانه داده بود ‏‎ ‎‏که حالت استفراغ به حضرت امام دست داده بود و برگردانده بودند.‏

‏ساعت بیست دقیقه به یازده حضرت امام وضو گرفتند و فرمودند ‏‎ ‎‏می‌خواهم نماز بخوانم. آقای انصاری گفت: آقاجان زود است، شما‏‎ ‎‏مقداری استراحت کنید، من ساعت 12 خدمت شما می‌آیم. امام فرمودند: ‏‎ ‎‏خیلی خوب، کمی نیم خیز رو به قبله دراز کشیدند و شروع کردند به ‏‎ ‎‏خواندن نماز‌‌های مستحبی. بعد از ساعت یک که نماز‌‌های مستحبی و ‏‎ ‎‏واجب امام تمام شد به من فرمودند: برو خانواده را بگو بیایند.‏

‏خانواده امام راخبر کردم و آنها بالا سر امام آمدند و چون دست امام ‏‎ ‎‏به علت وجود سُرم در دست من بود تمام این لحظات را در کنارشان ‏‎ ‎‏بودم. آنها حال امام را پرسیدند و آقا فرمودند: من خوبم و لیکن مثل ‏‎ ‎‏اینکه کم‌کم وقت مفارقت فرا می‌رسد. اعضای خانواده، نوه‌ها و حاج ‏‎ ‎‏احمد آقا بالای سر امام بودند. حاج احمد آقا گفتند: آقاجان اینها از ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 61
‏عوارض بعد از عمل است و ان‌شاءالله خوب می‌شوید، این عوارض ‏‎ ‎‏برطرف می‌شود، امادیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد. بغض گلوی او ‏‎ ‎‏را گرفته بود و همراه با گریه پیشانی امام را بوسید و از کنار امام رفتند.‏

‏دوباره حضرت امام از من خواستند خانواده را بگویم بیایند. آنها‏‎ ‎‏آمدند. امام اندکی با آنها صحبت کردند و چون دکتر‌ها گفتند اطراف را‏‎ ‎‏خلوت کنید آنها رفتند.‏

‏دقایقی بعد حضرت امام فرمودند آقایان را بگویید بیایند. آقایان ‏‎ ‎‏توسلی و صانعی و آشتیانی آمدند و مدت کوتاهی با امام صحبت کردند. ‏‎ ‎‏آنها از اتاق خارج شدند و حضرت امام فرمودند آقای صانعی را بگویید ‏‎ ‎‏بیاید. در همان حال به من فرمودند شما هم بروید بیرون. امام اندکی با‏‎ ‎‏آقای صانعی صحبت کردند.‏

‏آقای صانعی دقایقی بعد از اتاق خارج شده و به من گفت شما برو ‏‎ ‎‏داخل. من وارد اتاق شدم. حضرت امام اندکی حالت معده‌درد داشتند. ‏‎ ‎‏به من فرمودند مقداری شکمم را بمال. شروع کردم به مالیدن شکم ‏‎ ‎‏حضرت امام. عرض کردم آقاجان می‌ترسم بخیه‌ها پاره شود یواش ‏‎ ‎‏می‌مالم. امام فرمودند که نه، محکم بمال، نترس، بخیه‌ها خوب شده‌اند ‏‎ ‎‏ناراحت نباش. مقداری شکم و کمی هم شانه‌‌های حضرت امام را مالیدم ‏‎ ‎‏که فرمودند بس است.‏

‏دست امام در دست‌‌های من بود و آقایان دکتر‌ها هم اطراف ایستاده ‏‎ ‎‏بودند. ناگهان فشار خون آقا پایین آمد. دکتر‌ها مرتب سوزن و سرم ‏‏اضافه ‏‎ ‎‏کردند که فشار را بالا ببرند. ساعت 3 بعدازظهر بود که حضرت امام ‏‎ ‎‏سوال کردند ساعت چند است. مثل اینکه می‌دانستند عمرشان چه ساعتی ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 62
‏به پایان می‌رسد و لحظه شماری می‌کردند. گفتم آقاجان ساعت 3 ‏‎ ‎‏بعدازظهر است. یک ربع بعد ناگهان حالت عجیبی به امام دست داد که ‏‎ ‎‏احساس کردم بیهوش شدند. دکتر‌ها شروع کردند به شوک قلبی بر امام ‏‎ ‎‏وارد کردن و بعد از مدت کوتاهی بحمدلله نفس حضرت امام برگشت و ‏‎ ‎‏یک خوشحالی موقتی به ما دست داد. در آن لحظاتی که به امام شوک ‏‎ ‎‏وارد می‌شد چون دست امام در دست‌‌های من بود احساس برق گرفتگی ‏‎ ‎‏می‌کردم. دکتر‌ها گفتند دستت را بردار و من فهمیدم که علت برق ‏‎ ‎‏گرفتگی همان شوک قلبی بوده است.‏

‏حول و حوش ساعت پنج امام را به اتاق عمل بردند که ببینند خونی ‏‎ ‎‏لخته نشده باشد که جواب منفی بود و بحمدلله مشکلی نبود.‏

‏ساعت هفت شب بود که حال حضرت امام بد شد و دیگر سرم و ‏‎ ‎‏سوزن در بدن حضرت امام وارد نمی‌شد یا به کندی داخل می‌شد.‏

‏در آن وقت یکی از دکتر‌ها آمد و شروع کرد به گریه کردن و از من ‏‎ ‎‏خواست به عنوان پدر شهید برویم و شفای امام را از خدا بخواهیم. در ‏‎ ‎‏این هنگام همگی ‏‏شروع کردیم به گریه کردن که یکی از نوه‌های حضرت ‏‎ ‎‏امام آمد و گفت شما باید به دکتر‌ها روحیه بدهید تا بتوانند کارشان را به ‏‎ ‎‏بهترین نحو انجام دهند. در آن لحظه دکتر‌ها جلسه‌شان را ‏‏در اتاقی گرفتند ‏‎ ‎‏و تمهیداتی اتخاذ کردند.‏

‏ساعت ده شب درجه فشار پایین آمد. دکتر‌ها آماده بودند برای ماساژ ‏‎ ‎‏قلبی، در آن حالت از دکتر عارفی پرسیدند که چه کنیم. دکتر عارفی ‏‎ ‎‏گفت هر کاری از دستتان بر می ‌آید انجام دهید. آقا را ماساژ دادند ساعت ‏‎ ‎‏حدود ده و بیست دقیقه بود که حاج احمد آقا آمدند و گفتند ‏‏چه‏‎ ‎‏می‌کنید. ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 63
‏دکتر‌ها گفتند آقا را ماساژ قلبی می‌دهیم. حاج احمد آقا از دکتر عارفی ‏‎ ‎‏پرسید: فایده‌ای هم دارد که اینهمه به امام صدمه می‌زنید. دکتر عارفی ‏‎ ‎‏گفت: نه آقاجان، فایده‌ای ندارد.‏

‏در این هنگام حاج احمد آقا فرمودند پس این ‏‏کار‌ها را نکنید و امام را‏‎ ‎‏صدمه نزنید. وقتی که دکتر‌ها دست کشیدند مثل این بود که امام هزار ‏‎ ‎‏سال است که از دنیا رفته‌اند.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 64