فصل چهارم : خاطرات رضا فراهانی

اصرار زن مشهدی برای دیدار با امام

‏حضرت امام در دورانی که ملاقات داشتند، هر ده پانزده روز یک بار به ‏‎ ‎‏مدت یکی دو روز استراحت داشتند و اکثرابه منزل آقای اشراقی ‏‎ ‎‏می رفتند. در یکی از روز ها‏‎ ‎‏من آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏به منزل آقای اشراقی بردم و خودم ‏‎ ‎‏به سمت بیت باز گشتم. در بین راه در جلوی منزل آیت الله محمد یزدی ‏‎ ‎‏حدود ساعت یازده بود که روی زمین حدود ده پانزده سانتی متر برف ‏‎ ‎‏نشسته بود. از آنجابه جلوی در منزل علامه طباطبایی آمدم که با‏‎ ‎‏منزل ‏‎ ‎‏امام فاصله ای نداشت. یعنی اول منزل آقای یزدی بود، بعد منزل آقای ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 118
‏گلسرخی که منبری بود و بعد منزل علامه طباطبایی قرار داشت. من ‏‎ ‎‏جلوی خانه علامه طباطبایی روی پله نشسته بودم. نرده هم گذاشته ‏‎ ‎‏بودیم که کسی نیاید ولی خوب دسته دسته مردم می آمدند و پاسدار ها‏‎ ‎‏می گفتند: آقا‏‎ ‎‏ملاقات ندارند. پاسدار ها‏‎ ‎‏نمی دانستند آقا‏‎ ‎‏نیستند و ما‏‎ ‎‏تعداد ‏‎ ‎‏معدودی می دانستیم که آقا‏‎ ‎‏در منزل نیستند. من بودم و حاج مصطفی ‏‎ ‎‏رنجبر که مسوول ما‏‎ ‎‏بود و آقای صانعی. من دیدم یک خانم اینجا‏‎ ‎‏ایستاده ‏‎ ‎‏و یک خانم دیگری که بچه ای به همراه داشت و می گفت که از راه دور ‏‎ ‎‏از مشهد آمده ام و اصرار می کرد که آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏ببیند. به او گفتند: خانم امروز ‏‎ ‎‏ملاقات نیست بروید بعدا‏‎ ‎‏بیایید. او نرفت و همانجا‏‎ ‎‏ایستاد. در همین ‏‎ ‎‏لحظات حاج احمد آقا‏‎ ‎‏از منزل خارج شدند تا‏‎ ‎‏به دفتر بروند. آن زن ‏‎ ‎‏دوید و جلوی حاج احمد آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏گرفت و گفت: من از آن طرف مشهد ‏‎ ‎‏آمده ام و می خواهم آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏ببینم. حاج احمد آقا‏‎ ‎‏گفت: آقا‏‎ ‎‏ملاقات ندارند. ‏‎ ‎‏بروید و دو روز دیگر بیایید. ایشان سپس به دفتر رفتند؛ اما‏‎ ‎‏آن زن ‏‎ ‎‏همچنان در کوچه ایستاد. او مدام التماس می کرد. من هم جلوی پله ‏‎ ‎‏نشسته بودم و صحنه را‏‎ ‎‏می دیدم. یک ربع ـ بیست دقیقه ای گذشت تا‏‎ ‎‏اینکه سید حسین نوه امام آمد از آنجا رد شود. این زن دوباره جلوی ‏‎ ‎‏ایشان را گرفت و او در جواب گفت: خواهر آقا قم نیستند، بیرون قم ‏‎ ‎‏تشریف دارند شما بروید بعدا بیاید. حدود یک ربع دیگر حاج احمد آقا‏‎ ‎‏از دفتر خارج شد که به خانه برود. آن زن دوباره دوید و جلوی حاج ‏‎ ‎‏احمد آقا را گرفت و التماس کرد. حاج احمد آقا گفت: رضا بلند شو برو ‏‎ ‎‏ماشین را روشن کن این خانم را ببر باغچه، آقا را ببیند و دوباره او را‏‎ ‎‏برگردان. گفتم: چشم.‏


کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 119
‏لندروری داشتیم که حاج محسن رفیق دوست داده بود که هنوز هم ‏‎ ‎‏هست. من لندرور را روشن کردم و این خانم را سوار کردم و به اتفاق ‏‎ ‎‏آن ‏‏یکی خانم و بچه اش حرکت کردم. در بین راه یکدفعه ‏‏به ذهنم آمد که‏‎ ‎‏من نمی دانم این خانم کیست. دوست است، دشمن است، ممکن است ‏‎ ‎‏مسلح باشد و ما همین طور بدون احتیاط داریم خدمت امام می رویم. ‏‎ ‎‏طرحی به ذهنم آمد. به دور شهر که رسیدم به در خانه یکی از دوستان ‏‎ ‎‏رفتم. در زدم. دختر بزرگ دوستم که آفاق خانم نام داشت و متاهل هم ‏‎ ‎‏بود جلوی در آمد. به او گفتم که قضیه این است، بیا هم آقا را ببین و هم ‏‎ ‎‏چون زن هستی این خانم را بگرد و اگر آن زن خواست عکس العملی ‏‎ ‎‏نشان دهد، تو محافظ و مواظب او باش و به او بچسب. گفت، باشد ‏‎ ‎‏می آیم. به سرعت چادرش را سر کرد و آمد و به اصطلاح داخل ماشین ‏‎ ‎‏سه زن سوار کردم. آنها را به باغچه ـ که سه چهار کیلومتر بیرون از قم ‏‎ ‎‏حدود مسیر جمکران بود بردم. زمانی که رسیدیم آقا اخبار ساعت دو را‏‎ ‎‏گوش کرده و روزنامه را هم خوانده بودند. ایشان آن روز صبح حمام ‏‎ ‎‏رفته بودند و اتاق هم سرد بود و سرمنشا مریضی امام تقریبا از اینجا بود. ‏‎ ‎‏البته این خواست خدابود که آقا مریض شوند و به تهران بیایند. خلاصه ‏‎ ‎‏آقا شمد روی خودش می کشید که بخوابد. علی اشراقی نوه حضرت امام ‏‎ ‎‏که پسر بچه ای 14‏‏ـ‏‏13 ساله بود هم آنجا بود. گفتم: علی جان کسی پیش ‏‎ ‎‏آقا نیست؟ گفت: نه. گفتم که قضیه این است برو به آقا بگو چه کار ‏‎ ‎‏کنم؟ علی رفت و زود برگشت و گفت: آقا فرمودند همین الان بیایند ‏‎ ‎‏ولی آنهارا از آن در بیاورید تا آقا لباس مناسب بپوشند. من از آن طرف ‏‎ ‎‏رفتم و آنها را به داخل آوردم و به آن خانم گفتم که آنها را تفتیش بدنی ‏‎ ‎
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 120
‏کند. حضرت امام از اتاق به در بالکن آمدند و زن ها از پله ها به بالا‏‎ ‎‏آمدند. آن زن گفت: آقا من از آن طرف مشهد ـ نمی دانم بیرجند یا‏‎ ‎‏بجنورد ـ آمدم و همسر شهید هستم. شوهرم در زمان شاه به شهادت ‏‎ ‎‏رسیده است. این بچه هم فرزند شهید است و از من خواسته بود که او ‏‎ ‎‏راپیش امام بیاورم تا امام را ببیند. من هم آمده ام شما را ببینم و آرزویم ‏‎ ‎‏همین بود. آقا به آن بچه شهید بسیار محبت کردند، دست به سرشان ‏‎ ‎‏کشیدند، نوازش کردند و فرمودند: بابا چرا به خودت زحمت دادی و ‏‎ ‎‏توی این سرما این همه راه آمدی برای دیدن من، برای چه این کار را‏‎ ‎‏کردی؟ مگر من کی هستم؟ آن زن گفت: من آرزویم این بود شما را‏‎ ‎‏زیارت کنم. سپس آقا شمد را روی دستشان انداختند و آن زن از روی ‏‎ ‎‏شمد دست امام را بوسید. دو زن دیگر هم دست آقا را بوسیدند. آقا‏‎ ‎‏گفتند: اگر خواسته ای دارید بفرمایید برآورده کنم. آن زن گفت: هیچ ‏‎ ‎‏خواسته ای ندارم و فقط آرزوی من این بود که شما را از نزدیک زیارت ‏‎ ‎‏کنم و آرزو و خواسته ام سلامتی شماست. او این حرف ها را با حالت ‏‎ ‎‏گریه ای از شوق می گفت. سپس آقا به من فرمودند: شما برو ماشین را‏‎ ‎‏روشن کن و بخاری آن را روشن کن که گرم شود و این خانم و بچه را‏‎ ‎‏به هر کجاکه در شهر می خواهند برسان. عرض کردم: چشم آقاجان. آقا‏‎ ‎‏بخشی از مسیر خانه را با اینها آمدند و در طول مسیر به آن زن فرمودند: ‏‎ ‎‏این بچه امانت است مواظب باشید سرما نخورد. آقا نسبت به بچه یتیم با‏‎ ‎‏تواضع و مهربانی رفتار می کردند و در برابر طاغوتی ها محکم و استوار و ‏‎ ‎‏با غرور برخورد می نمودند. این رفتارها انسان را به یاد حضرت علی ‏‎ ‎‏علیه السلام می اندازد که نسبت به طاغوتیان با غرور و ابهت برخورد‏‏ می کردند ‏‎ ‎
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 121
‏و در برابر ضعف او یتیمان متواضع بودند. من این حالت ها را مکرر از امام ‏‎ ‎‏دیده بودم. خلاصه ماشین را روشن کردم و آنها را به مقصد رساندم.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 122