فصل چهارم : خاطرات رضا فراهانی

ناراحتی قلبی امام و انتقال به تهران

‏آقادر منزل آقای اشراقی در حال استراحت بودند. غروب یکی از روزها‏‎ ‎‏تب کردند. فردای آن روز تب ایشان بیشتر شد و رفتیم دکتر با هر را‏‎ ‎‏آوردیم و ایشان آقا را معاینه کرد. روز بعد تب آقا بیشتر شد و رفتیم ‏‎ ‎‏دکتر کردستی را آوردیم باز تب آقا پایین نیامد. روز سوم تماس گرفتند ‏‎ ‎‏و از تهران دکتر عارفی و دکتر معتمدی و دکتر زرگر ـ که آن موقع وزیر ‏‎ ‎‏بهداری بود ـ و یک دکتر قد بلند دیگری که الان اسمش یادم نیست به ‏‎ ‎‏قم آمدند و در طبقه بالای منزل آقای اشراقی اقامت کردند. ظهر هنگام آقا‏‎ ‎‏می خواستند نماز بخوانند. آن موقع دکتر عارفی را خیلی نمی شناختم. ‏‎ ‎‏ایشان گفت که آقا نمی توانند نمازشان را ایستاده بخوانند باید بنشینند. ‏‎ ‎‏رفتم و به آقا گفتم: آقاجان دکتر ها می گویند شما نمی توانید ایستاده نماز ‏‎ ‎‏بخوانید باید بنشینید. آقا گفتند: من طوری ام نیست، می توانم ایستاده نماز ‏‎ ‎‏بخوانم. برگشتم و به پزشک ها گفتم که آقا می گویند می توانم ایستاده ‏‎ ‎‏نماز بخوانم. دکترها گفتند: نه، باید بنشینند. دوباره رفتم به آقا گفتم. آقا‏‎ ‎‏قبول کردند و نشسته نماز خواندند. البته پزشک ها یک سری نوار از آقا‏‎ ‎‏گرفته بودند و با هم مشورت کرده بودند. قرار بود پس از اتمام نماز، آقا‏‎ ‎‏بالا بیایند تا دکترها، دستگاه را به ایشان وصل کنند که قلب را نشان دهد. ‏‎ ‎‏آقا پس از نماز خواستند بالا بیایند که دکترها گفتند آقا خودشان ‏‎ ‎‏نمی توانند بالا بیایند باید آقا را با برانکارد ببریم. آقا خندیدند و گفتند: ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 122
‏من طوری ام نیست ولی دکتر هانپذیرفتند.‏

‏یک برانکارد برزنتی داشتیم. رفتم و آن را آوردم و آقا روی برانکارد ‏‎ ‎‏دراز کشیدند و من یک طرف برانکارد راگرفتم و طرف دیگر رایادم ‏‎ ‎‏نیست حاج مصطفی رنجبر یاکس دیگر گرفت. آقا خنده شان گرفته بود. ‏‎ ‎‏وقتی از پله ها خواستیم بالا برویم یکی از رفقا به من گفت شما این ‏‎ ‎‏طرف ‏‏برانکارد را به من بده. من این کار را کردم و خودم آمدم و دستم را‏‎ ‎‏گرفتم به کمر آقا و ایشان را بالا بردیم و خواباندیم و دکترها دستگاه ‏‎ ‎‏مربوطه را وصل کردند. یک روز تصمیم گرفتند آقا را به تهران حرکت ‏‎ ‎‏دهند. برف شدیدی آمده بود و جاده تهران ـ قم پر از برف بود و ‏‏هلی کوپتر ‏‎ ‎‏نمی توانستند بیاورند چون تکان شدید آن برای آقا ضرر داشت. گفتند: ‏‎ ‎‏باید با ماشین ببرید. ماشین هم آمبولانس بود. از اورژانس تهران بود. آقا‏‎ ‎‏را بوسیله برانکارد داخل آمبولانس گذاشتیم همه مان گریه می کردیم. البته ‏‎ ‎‏می خواستیم همسایه هانفهمند. احمد آقا و آقای اشراقی ‏‏هم گریه ‏‏می کردند. ‏‎ ‎‏به محض انتقال آقا به داخل آمبولانس، من پریدم داخل و حاج احمد آقا‏‎ ‎‏هم بالای سر امام نشست و به من گفت: رضا تو برو مواظب زن و بچه ‏‎ ‎‏من باش. من خودم با آقا می روم. قبول کردم و پیاده شدم و حاج آقا‏‎ ‎‏مرتضی رنجبر و مصطفی رنجبر داخل آمبولانس رفتند و بقیه پشت سر ‏‎ ‎‏آمبولانس اسکورت رفتند و من ماندم و امانت‏‏ ‏‏دار زن و بچه حاج احمد ‏‎ ‎‏آقا شدم.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 123