شبی ساعت حدود 11 بود که حاج احمد آقا آمدند و گفتند: رضا ماشین رابیاور بالا. ماشین را بردم، فرمودند: خانم الان می آید و با ایشان باید
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 128
بیرون بروید. در همین حین یکی از برادران محافظ آمد. موضوع را از او پرسیدم و متوجه شدم که فاطی خانم درد زایمان دارد. من نگاه کردم دیدم که محافظی که همراهمان می آید مجرد است و چون مجرد است قضایا را نمی داند و زن باردار احتمالا سر و صدایی در داخل ماشین داشته باشد لذا گفتم: برادر شما نیاز نیست بیایید. گفت: مسوول من گفته بروم و من به حرف شما گوش نمی کنم. در همین حین حاج احمد آقا گفتند: چی شده است؟ گفتم: من ایشان را نمی خواهم ببرم. حاج احمد آقا هم رو به آن محافظ کردند و گفتند: شما نیازی نیست بروید. محافظ رفت. من گفتم: می خواهم آقای بهاءالدینی را ببرم. زنگ زد و یکی از دخترهای امام ـ همسر آقای اعرابی ـ با آقای بهاءالدینی آمدند و به همراه فاطی خانم چهار نفری به بیمارستان رفتیم. بیمارستان در زیر پل کریم خان در خیابان سنایی قرار داشت. حدود ساعت دوازده و نیم به آنجا رسیدیم و نشستیم. درست سر اذان صبح علی آقا به دنیا آمد و خانم اعرابی بیرون آمدند و به ما مژده دادند که بچه به دنیا آمده و پسر است. خوشحال شدیم و به حاج احمد آقا خبر دادیم و چند روز آنجا بودیم،سپس فاطی خانم را به خانه آوردیم. فاطی خانم اولین کاری که کردند خدمت امام رسیدند. آقا خیلی شیفته و مشتاق بودند که این کودک را ببینند. ننه منیر التماس می کرد که بدهید بچه را من پیش آقا ببرم. وقتی اصرار ایشان را دیدم گفتم شما ببرید. ایشان بچه را برد. من صحنه را تماشا می کردم آقا خوشحال و خندان علی را بغل گرفتند و بوسیدند و رو به فاطی خانم جمله ای را فرمودند که جزو اسرار است و بنده نمی توانم بگویم. سپس اذان و اقامه را به گوش نوزاد خواندند. پیش از آن احمد آقا اسمش را
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 129
جعفر گذاشته بود. آقا آنجا اسم نوزاد را پرسیدند. حاج احمد آقا گفتند جعفر. بعد ها آقاگفتند که اسمش علی باشد بهتر است و اسم آن نوزاد «علی» شد.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 130