فصل چهارم : خاطرات رضا فراهانی

علاقه امام به نوه اش

‏علی که به دنیا‏‎ ‎‏آمد عکس گرفتن‌ها‏‎ ‎‏شروع شد به گونه‌ای بود که آقا‏‎ ‎‏شیفته و علاقه‌مند بودند که عکس را‏‎ ‎‏زودتر ببینند چون علی را‏‎ ‎‏خیلی ‏‎ ‎‏دوست داشتند. عکس را‏‎ ‎‏که می‌گرفتم یکی ـ دو روز‏‎ ‎‏طول می‌کشید تا‏‎ ‎‏آماده شود آقا‏‎ ‎‏پیغام می‌دادند: چی شد؟ این عکس را‏‎  ‎‏رضا نیاورد؟ فاطی ‏‎ ‎‏خانم به من گفت که آقا‏‎ ‎‏سراغ عکس‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏گرفته رضا‏‎ ‎‏چه کار کردی؟ ‏‎ ‎‏گفتم: ‏‏فاطی خانم ماه مبارک رمضان ‏‏است و من قصد ده روز‏‎ ‎‏کرده‌ام و ‏‎ ‎‏نمی‌توانم تا‏‎ ‎‏آنجا‏‎ ‎‏بروم. خلاصه مدتی بعد عکس را‏‎ ‎‏گرفتم و آوردم ‏‎ ‎‏خدمت امام دادم. ایشان عکس‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏که می‌دیدند خوششان می‌آمد و ‏‎ ‎‏می‌فرمودند: از این عکس برای من بدهید. معمولا‏‎ ‎‏عکس‏‏‌‏‏هایی را‏‎ ‎‏که امام ‏‎ ‎‏خوششان می‌آمد از عکس‌‌های علی بود.‏

‏هر وقت علی کنار امام بود دست من هم برای عکس گرفتن باز بود ‏‎ ‎‏و هر چقدر دلم می‌خواست عکس می‌گرفتم و آقا‏‎ ‎‏حرفی نمی‌زدند ولی ‏‎ ‎‏اگر احیانا‏‎ ‎‏به جای علی یاسر یا‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏مسیح یا‏‎ ‎‏حسن آقا کنار امام بود اولین ‏‎ ‎‏عکسی را‏‎ ‎‏که می‌گرفتم امام دیگر اجازه گرفتن عکس دوم را‏‎ ‎‏نمی‌دادند و ‏‎ ‎‏می‌گفتند: من وقت ندارم، بروید. ولی علی که بود با‏‎ ‎‏کمال بشاشیت و با‏‎ ‎‏حالت خندان می‌فرمودند: عکس بگیرید. گاهی وقت‌ها‏‎ ‎‏دست علی را‏‎ ‎‏می‌گرفتند و راه می‌رفتند گاهی وقت‌ها‏‎ ‎‏هم می‌ایستادند و راه رفتن علی ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 130
‏را از پشت سر نگاه می‌کردند و تبسم زیبایی می‌کردند. آنجاعقلم ‏‎ ‎‏نمی‌رسید که از آن صحنه‌ها عکس بگیرم چون همه‌اش محو حضرت ‏‎ ‎‏امام می‌شدم.‏

‏یکی از روزهایی که برای من خیلی شیرین و زیبا بود موقعی بود که ‏‎ ‎‏علی راه رفتن را تازه یاد گرفته بود. دیدم که حضرت امام جلو می‌آمدند، ‏‎ ‎‏پشت سرشان حاج احمد آقا می‌آمد، پشت سر ایشان هم علی می‌آمد. از ‏‎ ‎‏دیدگاه خودم گفتم چه خوب است از این حالت عکس بگیرم: پدر جلو، ‏‎ ‎‏پسر جلو، نوه پشت سر. از نظر خودم عکس خوبی می‌شد. عکس اول را‏‎ ‎‏که گرفتم دیدم علی با حالتی دوید و آمد ‏‏و داد و فریادکرد. در این لحظه ‏‎ ‎‏آقا ایستادند و علی را نگاه کردند. علی آمد و اولین کاری که کرد مرارد ‏‎ ‎‏کرد کنار و آقا فرمود: شماکنار بروید تاببینم علی چه می‌گوید. من کنار ‏‎ ‎‏رفتم و دیدم علی دوید رفت و حاج احمد آقا را هم کنار زد و خودش ‏‎ ‎‏جلو آمد و جلوی آقا قرار گرفت دستش را هم به پشتش زد و به آقا‏‎ ‎‏اشاره کرد که پشت سر من راه بیا. من این صحنه را هم نتوانستم عکس ‏‎ ‎‏بگیرم چون صحنه آن‌قدر زیبا بود که آقا خنده‌اش گرفت و دو دستی به ‏‎ ‎‏پاهایش می‌کوبید و از شدت ذوق می‌خندید. یک خنده بلند امام را آنجا‏‎ ‎‏دیدم. آقا فرمودند: احمد ببین بچه چه می‌گوید.‏

‏خاطره دیگر اینکه یک روز خواستم از آقا عکس بگیرم. آقا در منزل ‏‎ ‎‏خودشان ناهارشان را خورده بودند و آمده بودند تابه منزل حاج احمد ‏‎ ‎‏آقا بروند که آنجا استراحت کنند. فاطی خانم به اتفاق علی بودند. من هم ‏‎ ‎‏بودم. قدری راه آمدیم. من قصدم این بود که عکس بگیرم. جلوی در ‏‎ ‎‏منزل حاج احمد آقا رسیدم. باران آمده بود و روی زمین مقداری آب ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 131
‏جمع شده بود. آقا دست علی را گرفته بود. در همان لحظات علی ‏‎ ‎‏دستش را از دست آقا کشید و یواش‌یواش به سمت چاله‌ای که آب جمع ‏‎ ‎‏شده بود رفت و دستش را به آب مالید. آقا فرمود: فاطی این بچه ‏‎ ‎‏تشنه‌اش است. فاطی خانم گفت: علی، دست نکن توی آن آب، که به ‏‎ ‎‏اصطلاح آلوده بود. سپس به سرعت رفت و برای علی آب آورد. علی ‏‎ ‎‏آب را نخواست و آقادست علی راگرفت. چند متری راه نرفته بودند که ‏‎ ‎‏علی دوباره دستش را از دست آقا کشید و به سمت آبی که کف زمین ‏‎ ‎‏جمع شده بود و اندکی تمیزتر بود رفت و دستش رابه آب زد. فاطی ‏‎ ‎‏خانم دوباره داد کشید و علی راگرفت که دست به آب نزند. آقا قهقهه ‏‎ ‎‏خنده‌اش شروع شد و گفت که فاطی این بچه تشنه‌اش نیست، این از بد ‏‎ ‎‏جنسی‌اش است. آقا فوق‌العاده به علی علاقه‌مند بودند.‏

‏در یکی از روز‌ها علی مریض بود. فاطی خانم می‌خواست به دانشگاه ‏‎ ‎‏برود و من هم باید کنار علی می‌ماندم. البته من حالت راننده فاطی خانم ‏‎ ‎‏راداشتم ولی چون آن روز علی مریض شده بود فاطی خانم به من ‏‎ ‎‏گفت: آقارضا شما با من نیا. علی مریض است دواهایش را داده‌ام ولی ‏‎ ‎‏شما پیش او بمان، من خودم می‌روم. ساعت چهار نوبت دوای دوم علی ‏‎ ‎‏است یک قاشق شربت به او بده. پیش علی بمان تا من برگردم. فاطی ‏‎ ‎‏خانم سپس با یکی دیگر از برادران محافظ رفتند. من در خانه ماندم. ‏‎ ‎‏علی تبش بالا رفت. دستمال را زیر شیر شستم و آوردم گذاشتم روی ‏‎ ‎‏پیشانی و یک مقدار هم ماندم. دیدم که تب دارد. پاهایش را آب شویه ‏‎ ‎‏کردم و تب علی پایین آمد و دستمال را روی پیشانی علی گذاشتم. ‏‎ ‎‏ساعت حدود چهار شد. دوای علی را دادم خورد و خوابید. تبش هم ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 132
‏پایین آمد. همان گونه که کنار علی بودم دیدم در باز شد و حضرت امام ‏‎ ‎‏وارد شدند. بلند شدم و سلام کردم. دیدم آقا به صورت نگران داخل ‏‎ ‎‏شدند و گفتند: علی چطور است؟ گفتم: آقاجان دوای ایشان رادادم و ‏‎ ‎‏پایش را پاشویه کردم. تب‌شان پایین آمده و وضعشان خوب است و الان ‏‎ ‎‏خوابیده و حالش خوب است. گویاحضرت امام خواب بودند، از ‏‎ ‎‏چشمشان معلوم بود از خواب پریده بودند و به سرعت پیش علی آمده ‏‎ ‎‏بودند. حضرت امام دستشان را روی پیشانی علی گذاشتند و دست ‏‎ ‎‏دیگرشان را روی دست علی گذاشتند و شکم علی رادست کشیدند و ‏‎ ‎‏دیدند ‏‏وضعیتش خوب است. سپس شروع کردند به دعا خواندن و ازفرق ‏‎ ‎‏علی تا پای او را لمس کردند و ‏‏دعاخواندندو به علی دمیدند و فرمودند: ‏‎ ‎‏حالا که شما اینجا هستید خیالم راحت است پس من می‌روم آن طرف. ‏‎ ‎‏گفتم: مواظب هستم ‏‏شمابفرمایید. فرمودند: فاطی کجاست؟ عرض کردم: ‏‎ ‎‏فاطی خانم امروز دانشگاه داشتند، رفتند.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 133