فصل چهارم : خاطرات رضا فراهانی

ماجرای شعر گفتن امام

‏قصه شعر گفتن حضرت امام را‏‎ ‎‏خوب من که نمی دانستم و اطلاع نداشتم ‏‎ ‎‏قضیه چیست. ما‏‎ ‎‏رفت و آمدمان به اندرون خانه امام موقع معینی نداشت ‏‎ ‎‏و در آن حد بود که منزل حاج احمد آقاهم خیلی راحت می رفتیم، ‏‎ ‎‏می آمدیم. بارها‏‎ ‎‏اتفاق می افتاد که وقتی به اندرون خانه امام می رفتیم ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 137
‏می دیدیم حضرت امام به همراه فاطی خانم در حال قدم زدن هستند. ‏‎ ‎‏ولی یکی از روز ها‏‎ ‎‏یادم هست که این صحنه را‏‎ ‎‏دیدم که فاطی خانم به ‏‎ ‎‏امام اصرار می کرد که آقا‏‎ ‎‏به من... یاد بدهید من می خواهم... یاد بگیرم اما‏‎ ‎‏حضرت امام طفره می رفتند، شانه خالی می کردند و جواب نمی دادند. با‏‎ ‎‏وجود این فاطی خانم دوباره اصرار می کردند. من نمی دانستم بین ‏‎ ‎‏حضرت امام و عروسشان چه موضوعی است. چندی گذشت تا‏‎ ‎‏یک روز ‏‎ ‎‏از فاطی خانم سوال کردم که اصرار شما‏‎ ‎‏به حضرت امام درباره چه ‏‎ ‎‏موضوعی بود؟ ایشان گفت: مدت مدیدی بود از آقا‏‎ ‎‏می خواستم مطلبی، ‏‎ ‎‏دست خطی، جدا‏‎ ‎‏بنویسند اما‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏طفره می رفتند. شش ماه می رفتم و ‏‎ ‎‏می آمدم می پرسیدم آقا‏‎ ‎‏نوشتید؟ می فرمودند: خیر. بعد از شش ماه دوم ‏‎ ‎‏می رفتم سلام می کردم و سرم را‏‎ ‎‏پایین می انداختم که یعنی آره آقا، و آقا‏‎ ‎‏سرشان را‏‎ ‎‏بالا‏‎ ‎‏می کردند که نه. شش ماه هم به همین روال ادامه پیداکرد ‏‎ ‎‏و یکی از روز هاکه سرم را‏‎ ‎‏بالا‏‎ ‎‏و پایین بردم دیدم آقا‏‎ ‎‏سرشان را‏‎ ‎‏بالا‏‎ ‎‏نبردند و هیچ چیزی نگفتند. خیلی خوشحال بودم ولی چون خانم و ‏‎ ‎‏بچه ها‏‎ ‎‏بودند چیزی نگفتم و صبر کردم همه رفتند. سپس گفتم آقاجون ‏‎ ‎‏کو؟ نوشتی برایم؟ آقا‏‎ ‎‏با‏‎ ‎‏حالت شوخی و مزاح این طرف و آن طرف ‏‎ ‎‏کردند و سپس فرمودند: ‏‏دخترم، بابا‏‎ ‎‏دفترت اینجاست. برایت نوشتم.‏‎ ‎‏اولین ‏‎ ‎‏بار که دفتر را‏‎ ‎‏برداشتم و دست خط آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏دیدم خیلی خوشحال شدم و ‏‎ ‎‏عرض کردم: آقاجون خیلی ممنون و ایشان فرمودند: دفترت را‏‎ ‎‏بردار و ‏‎ ‎‏برو. عرض کردم: نه آقاجون، همین جامی گذارم تا‏‎ ‎‏یکی دیگر را‏‎ ‎‏برایم ‏‎ ‎‏بنویسید. آقا‏‎ ‎‏فرمودند: نه، من قبول نمی کنم و من به زور اصرار دفتر را‏‎ ‎‏آنجا‏‎ ‎‏گذاشتم و موضوع از آنجا‏‎ ‎‏شروع شد که ایشان شروع کردند به ‏‎ ‎
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 138
‏نوشتن و جلد اول و دوم دفتر را‏‎ ‎‏تکمیل کردند و رسیدند به جلد سوم.‏

‏ظاهرا‏‎ ‎‏حضرت امام در زمان جوانی دیوان شعری داشتند. من جزئیات ‏‎ ‎‏رابه طور کامل نمی دانم اما‏‎ ‎‏اینجور که شنیدم جلد اول را‏‎ ‎‏که می نویسند ‏‎ ‎‏جلد دوم راآغاز می کنند اما‏‎ ‎‏آن هنگام جلد اول و بعدها‏‎ ‎‏جلد دوم محو و ‏‎ ‎‏گم می شود. جلد سوم را‏‎ ‎‏هم که می نویسند، ماجراهای 1341 و 1342 ‏‎ ‎‏پیش می آید و در زمانی که ساواک به منزل ریخته بودند جلد سوم هم ‏‎ ‎‏ناپدید می شود.‏

‏فاطی خانم که این ماجراها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏شنیده بود نگران بود که نوشته های ‏‎ ‎‏حضرت امام راگم نکند. لذابه مرور که نوشته  های امام زیاد می شود ‏‎ ‎‏ایشان پیش خودش می گوید باید از کسی کمک بگیرم و کسی بهتر از ‏‎ ‎‏احمد آقا‏‎ ‎‏نیست. فاطی خانم می گفت: مجبور شدم موضوع را‏‎ ‎‏یواشکی به ‏‎ ‎‏احمد آقا‏‎ ‎‏بگویم. دفترها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏به ایشان نشان دادم و احمد آقا‏‎ ‎‏گفتند که چیز ‏‎ ‎‏مهمی از آقا‏‎ ‎‏گرفتی، چرا‏‎ ‎‏تا‏‎ ‎‏به حال به من نگفتی؟ گفتم ‏‏که قضیه ایناست ‏‎ ‎‏و من نمی خواهم آقا‏‎ ‎‏بفهمد و حالا‏‎ ‎‏نمی دانم این مطالب را‏‎ ‎‏فتوکپی ‏‎ ‎‏می گیری، زیراکس می کنی یاهر کاری می خواهی بکنی ‏‏من فقط‏‎ ‎‏می خواهم ‏‎ ‎‏اینها‏‎ ‎‏محو نشود، به من کمک کن. از آن به بعد فاطی خانم از احمد آقا‏‎ ‎‏کمک می گیرد. فاطی خانم می گفت: روزی آقا‏‎ ‎‏فرمودند: فاطی آنچه را‏‎ ‎‏که ‏‎ ‎‏احمد می داند تو می دانی و آنچه را‏‎ ‎‏که تو می دانی احمد می داند. به کنایه ‏‎ ‎‏یعنی اینکه قضیه را‏‎ ‎‏لو دادی. امانه من، نه احمد آقا‏‎ ‎‏چیزی به آقا‏‎ ‎‏نگفته ‏‎ ‎‏بودیم، حالا‏‎ ‎‏چگونه به آقا‏‎ ‎‏الهام می شد و اسرار به آقا‏‎ ‎‏می رسید آن را‏‎ ‎‏خدایی ما‏‎ ‎‏نمی دانیم. خلاصه امام جلد سوم را‏‎ ‎‏هم نوشت و رحلت کرد. ‏‎ ‎‏این سه جلد آثار نفیسی است که دست فاطی خانم بود و فاطی خانم ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 139
‏یک چیزی پیداکرد که کمتر کسی پیدا‏‎ ‎‏کرد و پشتکار و خودسازی فاطی ‏‎ ‎‏خانم در حدی بود که اسرار نهفته و پنهانی را‏‎ ‎‏از امام گرفت. اسراری که ‏‎ ‎‏از اعضای خانواده امام کسی موفق به گرفتن آن نشد.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 140