فصل چهارم : خاطرات رضا فراهانی

توجه امام به حیوانات و گیاهان

‏روزی می خواستم وارد اندرون خانه امام شوم. دیدم حاج احمد آقا‏‎ ‎‏جایی ‏‎ ‎‏از کف زمین را‏‎ ‎‏سفت می کند‏‏. گفتم:‏‎ ‎‏حاج آقاچه کار‏‎ ‎‏می کنید؟ گفت:‏‎ ‎‏رضا، ‏‎ ‎‏زنبوری از اینجادم پنجره آمده مرا نیش زده. گفتم: شمابلند شوید من ‏‎ ‎‏ترتیب این کار را‏‎ ‎‏می دهم. ایشان گفتند: مبادا‏‎ ‎‏به آن اسیب برسانی. گفتم: ‏‎ ‎‏من اینها را آتش می زنم. ایشان فرمودند: گناه دارد آتش شان نزن. اگر ‏‎ ‎‏می خواهی این کار رابکنی نمی گذارم و من خودم درست می کنم. گفتم: ‏‎ ‎‏خیلی خوب، آتش نمی زنم، شما بروید. گفت:‏‏ رضا می خواهم کاری ‏‏بکنم ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 144
‏که مسیر پروازشان از این طرف باشد. لذا ما جهت را عوض کردیم و از ‏‎ ‎‏سمت دیگر برایشان راه باز کردیم که از مسیر جدید پرواز کنند. فردای ‏‎ ‎‏آن روز باز دیدم که همان مسیر قبلی را سوراخ کرده اند و از همان جا‏‎ ‎‏پرواز می کنند. دوباره آنجا را سفت کردم. فردایش همان موضوع تکرار ‏‎ ‎‏شد. روز سوم تصمیم گرفتم بلایی به سرشان بیاورم لذا زمین را خوب ‏‎ ‎‏سفت کردم. همین طور مشغول انجام کار بودم. آقا آهسته در حال ‏‏حرکت ‏‎ ‎‏بودند من متوجه نبودم یک ‏‏دفعه متوجه شدم یک جفت کفش بغل ماست. ‏‎ ‎‏دیدم آقا هستند. سریع بلند شدم و گفتم: آقا سلامٌ علیکم. ایشان ‏‎ ‎‏نمی دانستند من مشغول چه کاری هستم. گفتند: رضا چه کار می کنی؟ ‏‎ ‎‏عرض کردم: آقا جان اینجا خانه زنبور است دارم مسیر پروازشان را‏‎ ‎‏عوض می کنم که شما که از اینجا عبور می کنید احیانا شما را نیش نزنند. ‏‎ ‎‏گفتند: بلند شو، اگر شما کاری به آنها نداشته باشید آنها کاری به شما‏‎ ‎‏ندارند. ایستادند و مرا بلند کردند تا به آنها آسیب نزنم.‏

‏روزی داشتم از حیاط رد می شدم دیدم ‏‏آقا ایستاده و هی سرک ‏‏می کشند ‏‎ ‎‏یک قدم جلو می روند و دوباره سرک می کشند. گفتم شاید آقا مواظب ‏‎ ‎‏هستند که کسی نباشد و در خلوتشان به قرآن خواندن بپردازند یا با امام ‏‎ ‎‏زمان (عج) ارتباط برقرار کنند. پیش از آن درباره ارتباط امام با امام ‏‎ ‎‏زمان (عج) مطالبی شنیده بودم و پیش خودم گفتم به خواسته ام رسیدم و ‏‎ ‎‏الان می توانم ارتباط آن دو را با هم ببینم. در همین گیرودار رفتم مخفی ‏‎ ‎‏شدم تا ببینم که آقا برای چه سرک می کشد و نمی رود. کمی جلوتر رفتم ‏‎ ‎‏دیدم یک ظرف پر از آب حاوی چند ماهی کوچک در گوشه حیاط قرار ‏‎ ‎‏دارد. گویا آن فردی که می خواست حوض را بشوید آن ماهی ها را داخل ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 145
‏ظرف قرار داده بود و ‏‏فراموش کرده بود که آنجا خطرناک است و احتمال ‏‎ ‎‏دارد گربه ای فرا برسد و آن ‏‏ماهی ها را بخورد لذا متوجه شدم که حضرت ‏‎ ‎‏امام مواظب آن ماهی ها هستند. از قضا گربه ای هم آن حوالی پیدا شده ‏‎ ‎‏بود و آقا در حال قدم زدن بود که متوجه گربه شده بود و دیگر نرفته بود ‏‎ ‎‏تا مواظب آن ماهی ها باشد. آقا تا مرا دیدند فرمودند: خوب شد آمدی، ‏‎ ‎‏بیاجلو. جلو رفتم و عرض کردم: چه شده است آقا؟ فرمودند: اولا ظرف ‏‎ ‎‏این ماهی ها کوچک است سریع آن را عوض کنید. دوم اینکه مواظب ‏‎ ‎‏باشید گربه آسیبی به اینها نزند. سریع جای ماهی ها را عوض کردم و ‏‎ ‎‏مواظبشان شدم تا آن آقا آمد و حوض را تمیز کرد و آنها را داخل ‏‎ ‎‏حوض انداختیم.‏

‏اسم گربه که آمد خاطرات علی یادم افتاد. یک گربه سیاهی در حوالی ‏‎ ‎‏خانه امام بود. عکسی از آن را هم دارم. آن گربه وقتی از کنار حضرت ‏‎ ‎‏امام رد می شد با حالت غرور راه می رفت مثل راه رفتن ببر و پلنگ، و ‏‎ ‎‏زمانی که کسی می آمد در می رفت. اما بدون آنکه آقا کاری با آن داشته ‏‎ ‎‏باشد در کنارش راه می رفت. من این بچه گربه ها را نوازش می کردم و ‏‎ ‎‏گاهی اوقات هم که ما نبودیم علی بچه گربه ها را می گرفت و آنها کاری ‏‎ ‎‏به علی نداشتند. علی دست گربه ها را می گرفت و از پشت آویزان ‏‎ ‎‏می کرد و کنار آقاراه می رفت. بچه گربه هااز حاج عیسی می ترسیدند و ‏‎ ‎‏از قضادر یکی از روز هاکه علی دست بچه گربه راگرفته و از پشت ‏‎ ‎‏آویزان کرده بود و راه می رفت حاج عیسی از راه می رسد و بچه گربه در ‏‎ ‎‏آن لحظه سعی می کند از دست علی رها شود و فرار کند اما علی رهایش ‏‎ ‎‏نمی کند و آن بچه گربه یک پنجول به پشت علی می کشد و علی دردش ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 146
‏می آید و بچه گربه را‏‎ ‎‏رها‏‎ ‎‏می کند. آن وقت آقا‏‎ ‎‏می فرماید که بابا‏‎ ‎‏رهایش ‏‎ ‎‏کن دیدی که پشت تو را زخمی کرد.‏

‏حاج احمد آقا می فرمود که حضرت امام به آن بچه گربه ها غذا‏‎ ‎‏می دادند. از قول حاج احمد آقا شنیدم ‏‏که حضرت امام وقتی مریض ‏‏شدند ‏‎ ‎‏گربه ها غذا نخورده بودند و پشت اتاق حضرت امام آنقدر سر و صدا‏‎ ‎‏کرده بودند تا مرده بودند.‏

‏مقابل خانه حاج احمد آقا درخت آلوچه بود. ما گاهی وقت ها با‏‎ ‎‏یاسر به باغ درخت فندق, آلوچه و گردو می رفتیم و میوه ها را می چیدیم. ‏‎ ‎‏در یکی از روزها وقتی با یاسر وارد باغ شدیم دیدم آقا با خانم در حال ‏‎ ‎‏قدم زدن هستند. آقا چون به چادر نماز حساس بودند در گوشه ای قایم ‏‎ ‎‏شدیم تا ما را نبینند. همین که رفتیم قایم شویم نمی دانم علی چگونه ‏‎ ‎‏متوجه ما شد. به او اشاره کردم که چیزی نگوید. آقا که از محل دور ‏‎ ‎‏شدند ما دنبال کار خودمان رفتیم. من بالای درخت، آلوچه می چیدم و ‏‎ ‎‏یاسر پایین درخت بود. در همین لحظات متوجه شدم آقا، فاطی خانم و ‏‎ ‎‏علی ایستاده اند و علی می خواهد از پله ها پایین بیاید اما نمی تواند و آقا‏‎ ‎‏نگران است در این حال چشمش به ماافتاده بود و دیده بود که ما اینجا‏‎ ‎‏هستیم. اواخر بود حضرت امام نزدیک مریضی شان بود. خانم علی آقا را‏‎ ‎‏از پله ها رد کردند و گفتند مواظب علی باشید. گفتم: خیالتان راحت ‏‎ ‎‏باشد. خلاصه آلوچه هاراچیدیم و آوردیم. من یادم آمد که درشت ترین ‏‎ ‎‏آلوچه ها را جداکردم و به علی دادم و گفتم ببرید بالا بدهید بشویند و ‏‎ ‎‏بخورید. قصدم این بود که آقا هم بخورند بعدا از فاطی خانم پرسیدم ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 147
‏گفتند که یکی از آن آلوچه ها را دادم آقا میل کردند. مدتی گذشت. ‏‎ ‎‏درخت از نظر مکانی مقابل پنجره بیمارستان و اتاقی بود که امام در آن ‏‎ ‎‏بستری بودند. بعدها که امام رحلت کردند من روزی از آن محل رد ‏‎ ‎‏می شدم دیدم که آن درخت حالت پژمردگی به خودش گرفته و برگ آن ‏‎ ‎‏زرد شده و خزان کرده است. درخت حالت افسردگی گرفته بود ولی ‏‎ ‎‏خشک نشده بود.‏

‏آن ایام من به منزل آقای خسروشاهی که در کنار منزل امام واقع بود ‏‎ ‎‏زیاد می رفتم چون ایشان تنها بود و زن و بچه اش آنجا نبودند او بود و ‏‎ ‎‏دو سه باغبانش. من علاقه زیاد به گل و گیاه داشتم و همین رفت و ‏‎ ‎‏آمدهایم زمینه ای شد بر اینکه تکثیر کردن و شیوه های کاشتن گل را یاد ‏‎ ‎‏بگیرم چون بعضی از گل ها را باید قلمه زد و پیوند داد؛ لذا من برای ‏‎ ‎‏چیدن گل از ایشان اجازه می گرفتم و ایشان می گفت از نظر من مانعی ‏‎ ‎‏ندارد. شما هر چقدر که می خواهید از باغچه من گل بچینید، می خواهید ‏‎ ‎‏پیوند بزنید یا تکثیر کنید در همه حال من راضی هستم و اشکالی ندارد. ‏‎ ‎‏ایشان حتی می گفت که چند شاخه گل هم بچینید و برای امام ببرید. لذا‏‎ ‎‏گاهی اوقات من چند شاخه گل می چیدم و یا به منزل حاج احمد آقا‏‎ ‎‏می آوردم یابه حضرت امام می دادم. آن را داخل لیوان می گذاشتم و در ‏‎ ‎‏بیت امام آن را روی تلویزیون کوچک (14اینچ) خانه شان می گذاشتند. ‏‎ ‎‏یادم هست که من مدتی گل آوردم و در یکی از روزها آقا فرمودند: ‏‎ ‎‏فلانی دیگر زحمت نکشید برای من گل بیاورید. چون گل با این سبزه ها‏‎ ‎‏و علف ها برایم فرقی نمی کند. ایشان ماورای گل را می دیدند. حضرت ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 148
‏امام خودشان بهترین گل شناس بودند. قبل از اینکه آفتاب بزند صبح زود ‏‎ ‎‏می آمدند و چگونگی باز شدن ‏‏گل ها را نظاره می کردند و مقایسه ‏‏می کردند ‏‎ ‎‏حالت های آنها را در قبل از طلوع خورشید و پس از طلوع آن. می توانم ‏‎ ‎‏بگویم بهترین متخصص بودند. به حالت گل دقت می کردند که چه مقدار ‏‎ ‎‏ساقه بالا می آید و گل چگونه می شکفد. این قدر دقیق بودند.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 149