فصل چهارم : خاطرات رضا فراهانی

آمدن فرد مشکوک به منزل امام

‏در یکی از شب هایکی از بچه ها مرا بیدار کرد و گفت: فلانی یک نفر ‏‎ ‎‏پریده خانه امام چه کار کنیم؟ سریع بلند شدم، به قول معروف در مقابل ‏‎ ‎‏عمل انجام شده قرار گرفته بودم. گفتم: اگر این طرف پریده حتما مسلح ‏‎ ‎‏است. اگر خدایی ناکرده اتفاقی بیفتد من چطور می توانم جواب بدهم؟ ‏‎ ‎‏می گویند لابد خواب بود. به این نتیجه رسیدم که از احمد آقا کمک ‏‎ ‎‏بگیرم. آیفون زدم، اتفاقا حاج احمد آقا سریع گوشی را برداشت. گفتم ‏‎ ‎‏قضیه این جوری است. گفت: رضا آمدم. به ایشان قضیه را گفتم، گفت: ‏‎ ‎‏آن کسی که گفتی کی است؟ گفتم فلانی. گفت اعتماد به طرف داری؟ ‏‎ ‎‏دروغ نمی گوید؟ گفتم حاج آقا آن فرد مورد اطمینان من است. ـ او از ‏‎ ‎‏بچه  های قم و از رفقای من است ـ حاج احمد آقا گفتند: بگو بیاید این ‏‎ ‎‏طرف. به سرعت تماس گرفتم خودش آمد. حاج احمد آقا فرمودند: ‏‎ ‎‏قضیه چیست؟ گفت: حاج آقا نگهبان بودم تا برگشتم دیدم کسی پرید. ‏‎ ‎‏خود طرف را ندیدم ولی صدای پریدنش راروی برگ ها فهمیدم. بعدا‏‎ ‎‏حاج احمد آقا‏‏ فرمودند: پس رضا با چند نفربیایید داخل خانه را بگردیم. ‏‎ ‎‏گفتم: باشد. باچند نفر از بچه ها تماس گرفتم و آنها آمدند. در این حین ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 149
‏حاج احمد آقا به من گفتند که کسانی را که می خواهند خانه را بگردند ‏‎ ‎‏شما ابتدا تفتیش بدنی بکن. گفتم نه حاج آقا شما خودتان این کار را‏‎ ‎‏بکنید. خلاصه حاج احمد آقا تک تک افراد را تفتیش بدنی کرد تا رسید ‏‎ ‎‏به خود من و دست من را کشید. حسین آقای فراهانی را آورد و فرمود: ‏‎ ‎‏بنشین دم در و نه کسی را بگذار داخل بیاید نه کسی را بگذار بیرون ‏‎ ‎‏برود. ما همه نگران بودیم که نکند آن فردی که وارد شده آقا را ترور ‏‎ ‎‏کند. به داخل رفتیم. پنج شش قدم به اتاق مانده بود که دیدیم یک دفعه ‏‎ ‎‏چراغ اتاق آقا روشن شد. حاج احمد آقا با خوشحالی گفتند: ا، آقا برای ‏‎ ‎‏نماز شب بلند شدند. ـ ساعت دقیقا یک بود ـ پس بایستید من بروم از ‏‎ ‎‏آقااجازه بگیرم. حاج احمد آقااز پله هابالارفتند و موضوع رابه امام ‏‎ ‎‏گفتند و اعلام کردند که می خواهند خانه را بگردند. آقا فرمودند: احمد ‏‎ ‎‏کسی داخل خانه نیامده نگران نباشید. حاج احمد آقا پایین آمدند و ‏‎ ‎‏گفتند: آقا می فرمایند کسی داخل نیامده نگران نباشید. من به حاج احمد ‏‎ ‎‏آقا گفتم: من نمی توانم قبول کنم که کسی نیامده است. برای ما یقین ‏‎ ‎‏است که کسی وارد حیاط شده و شما مجددا برگردید بروید خدمت آقا‏‎ ‎‏و از ایشان بخواهید کار گشتن خانه انجام گیرد. ایشان دوباره پیش آقا‏‎ ‎‏رفتند و برگشتند و گفتند: آقا فرمودند کسی نیامده، اما حالا اگر نگران ‏‎ ‎‏هستید بیایید بگردید. کسی که مس‏‏و‏‏ول برق بود از این چراغ قوه های ‏‎ ‎‏بزرگی که مال اداره برق بود اورده و ما با استفاده از آنها همه جای حیاط ‏‎ ‎‏و خانه را گشتیم. تک تک روی درخت ها را هم باچراغ قوه کنترل کردیم ‏‎ ‎‏چون احتمال می دادیم طرف بالای درخت رفته باشد و منتظر بماند تاسر ‏‎ ‎‏فرصت آقا را ترور کند. خلاصه کسی را ندیدیم. آن شب پروانه وار دور ‏‎ ‎
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 150
‏ساختمان آقا را گشتیم. بچه ها را دور تا دور کاشته بودم و خودم پاس ‏‎ ‎‏بخش بودم. نزدیکی  های صبح بود که آقا برای نماز صبح بیدار شدند.‏‏ایشان ‏‎ ‎‏به بیرون تشریف آوردند. یکی از بچه هابه ایشان سلام کرد. آقا فرمودند: ‏‎ ‎‏علیکم السلام، خسته نباشید. شما امشب خیلی زحمت کشیدید و‏‏ نخوابیدید. ‏‎ ‎‏من عرض کردم که برای ما توفیقی بود. سپس آقا آرام آرام به قسمت ‏‎ ‎‏مل‏‏ا‏‏قات و دست بوسی رفتند. با نگرانی پیش خودم گفتم نکند این کسی ‏‎ ‎‏که شب آمده نمی داند آقا کجا خوابیده اند لذا پشت سر امام رفتم، ایشان ‏‎ ‎‏در را باز کردند و به داخل رفتند و من آنجا نرفتم و از بالای بالکن دور ‏‎ ‎‏زدم آمدم. ما این مساله را پی گیر شدیم و بعد از چند روز متوجه شدیم ‏‎ ‎‏که سمور یاسنجاب بوده که از بالای دیوار به پایین پریده بود.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 151