فصل چهارم : خاطرات رضا فراهانی

توزیع عکس امام در مکه

‏در مکه عکس های امام را‏‎ ‎‏زیر لباس احراممان مخفی می کردیم و به موقع ‏‎ ‎‏آنهاراپخش می کردیم. روزی داشتم می رفتم که دیدم یک آقا‏‎ ‎‏و خانمی ‏‎ ‎‏مدام دنبال من می آیند. آنها به من گفتند: الصوره، الصوره. من عربی ‏‎ ‎‏نمی دانستم و نمی فهمیدم ‏‏آنها چه می گویند. از آنها پرسیدم چه می گویید؟ ‏‎ ‎‏دوباره گفتند: الصوره الصوره. باز نفهمیدم. یک دفعه یک ایرانی به ما‏‎ ‎‏نزدیک شد و گفت که اینها از شما عکس می خواهند، عکس امام را‏‎ ‎‏می خواهند آنجا دوربین های مدار بسته کار گذاشته شده بود و از طرف ‏‎ ‎‏دیگر نزدیک به مقر پلیس بود. لذا به آنها گفتم که عکس موجود است ‏‎ ‎‏اما اینجا موقعیت ‏‏خوب نیست. یک کمی جلوتر بیایید پشت یک کامیونی ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 157
‏عکس هارابه آنهادادم. سپس آنهابه من گفتند که باید دنبال مابیایی. ‏‎ ‎‏پشت سر آنها به راه افتادم و از این کوچه به آن کوچه رفتیم و آنها مرا‏‎ ‎‏به یک جایی بردند و به یک آقایی که رئیسشان ‏‏بود معرفی کردند و گفتند ‏‎ ‎‏که این آقا عکس امام خمینی به ما داد. جمعیت زیادی دور من جمع ‏‎ ‎‏شدند که عکس امام می خواستند. من هم گفتم صبر کنید به نوبت به ‏‎ ‎‏همه تان عکس خواهم داد. یک ایرانی حرف های مرا به رئیس آنهاترجمه ‏‎ ‎‏کرد و رئیس حرف های مرا به زبان خودشان به جمعیت گفت و همه ‏‎ ‎‏کنار ایستادند. من یک دسته عکس همراه داشتم که همه آنها را دادم ‏‏سپس ‏‎ ‎‏گفتم یک کسی را دنبال من بفرستید تاهر چقدر عکس بخواهید به شما‏‎ ‎‏بدهم. آن آقا را با خودم به بعثه بردم و عکس های زیادی به ایشان دادم. ‏‎ ‎‏البته چون جلوی در نمی شد عکس را تحویل داد ما تعداد زیادی از ‏‎ ‎‏عکس ها را داخل پارچه ای گذاشتیم و از دیوار به پشت دیوار انداختیم و ‏‎ ‎‏ایشان از آن سوی دیوار آن بسته ها را برداشت.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 158