در مکه عکس های امام را زیر لباس احراممان مخفی می کردیم و به موقع آنهاراپخش می کردیم. روزی داشتم می رفتم که دیدم یک آقا و خانمی مدام دنبال من می آیند. آنها به من گفتند: الصوره، الصوره. من عربی نمی دانستم و نمی فهمیدم آنها چه می گویند. از آنها پرسیدم چه می گویید؟ دوباره گفتند: الصوره الصوره. باز نفهمیدم. یک دفعه یک ایرانی به ما نزدیک شد و گفت که اینها از شما عکس می خواهند، عکس امام را می خواهند آنجا دوربین های مدار بسته کار گذاشته شده بود و از طرف دیگر نزدیک به مقر پلیس بود. لذا به آنها گفتم که عکس موجود است اما اینجا موقعیت خوب نیست. یک کمی جلوتر بیایید پشت یک کامیونی
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 157
عکس هارابه آنهادادم. سپس آنهابه من گفتند که باید دنبال مابیایی. پشت سر آنها به راه افتادم و از این کوچه به آن کوچه رفتیم و آنها مرا به یک جایی بردند و به یک آقایی که رئیسشان بود معرفی کردند و گفتند که این آقا عکس امام خمینی به ما داد. جمعیت زیادی دور من جمع شدند که عکس امام می خواستند. من هم گفتم صبر کنید به نوبت به همه تان عکس خواهم داد. یک ایرانی حرف های مرا به رئیس آنهاترجمه کرد و رئیس حرف های مرا به زبان خودشان به جمعیت گفت و همه کنار ایستادند. من یک دسته عکس همراه داشتم که همه آنها را دادم سپس گفتم یک کسی را دنبال من بفرستید تاهر چقدر عکس بخواهید به شما بدهم. آن آقا را با خودم به بعثه بردم و عکس های زیادی به ایشان دادم. البته چون جلوی در نمی شد عکس را تحویل داد ما تعداد زیادی از عکس ها را داخل پارچه ای گذاشتیم و از دیوار به پشت دیوار انداختیم و ایشان از آن سوی دیوار آن بسته ها را برداشت.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 158