فصل چهارم : خاطرات رضا فراهانی

دیدار یک پاکستانی با حضرت امام

‏یادم هست که یک ‏‏پاکستانی آمده بود با امام دیدار کند اما راهش ‏‏نمی دادند. ‏‎ ‎‏من در این گونه موارد سعی می کردم اینها دل شکسته از اینجا نروند. ‏‎ ‎‏نسبت به پاسدار های دیگر هم دستمان باز تر بود. مثلا می آمدیم به احمد ‏‎ ‎‏آقا یا فاطی خانم می گفتیم. گاهی وقت ها به خود آقا مستقیم می گفتیم و ‏‎ ‎‏از خودشان اجازه می گرفتیم و این کارها را انجام می دادیم. لذاپیش آن ‏‎ ‎‏پاکستانی رفتم و گفتم فردا صبح بیا. او دو جلد کتاب هم در دستش ‏‎ ‎‏داشت و گویا یکی دو سال هم رفته بود که زبان فارسی را یاد ‏‏بگیرد که ‏‎ ‎‏خیلی زحمت کشیده بود و آن دو جلد کتاب را جمع آوری ‏‏کرده بود. فردا‏‎ ‎‏صبح ایشان آمد و او را خدمت امام بردیم. البته من او را به داخل بردم و ‏‎ ‎‏به آقای میریان تحویل دادم. آن دو جلد کتاب را هم به فاطی خانم دادم. ‏‎ ‎‏ایشان آنها را نگاه کرد و گفت بگذار اینها را به آقا نشان بدهم. او آن ‏‎ ‎‏کتاب ها را به آقا نشان داد. عکس امام و عکسی را که امام، علی کوچولو ‏‎ ‎‏را می بوسید در آن کتاب بود. آقا خیلی خوششان آمده بود و فرمودند که ‏‎ ‎‏بگویید ایشان فردا بیاید ببینمشان. موضوع را به آن آقای پاکستانی گفتم. ‏‎ ‎‏ایشان رفت و ظاهرا فردا آمده بود پیش آقا و درباره کتاب ها توضیحاتی ‏‎ ‎‏داد که چگونه آن مطالب را از جراید خارجی تهیه کرده است. سپس آقا‏‎ ‎‏فرمودند قرآنی بیاورید و پشت آن قرآن را نوشته و امضا کرده بودند. من ‏‎ ‎‏خیلی دلم می خواست آن پاکستانی و دست خط امام را ببینم. چون ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 159
‏حضرت امام معمولا برای همه امضا می کردند، اما برای آن پاکستانی هم ‏‎ ‎‏مطلبی نوشتند و هم امضا کردند. آقا پس از امضای قرآن آن را به آن ‏‎ ‎‏پاکستانی داده بودند و بعدش هم فرموده بودند که یک ‏‏پارچه پیراهن و ‏‎ ‎‏یک پارچه کت و شلواری برای ایشان تهیه کنید ‏‏و بدهید.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 160