فصل چهارم : خاطرات رضا فراهانی

زندگی بر روی موکت

‏حضرت امام فرش نداشتند و زندگی شان بر روی موکت بود. یکی دو تا‏‎ ‎‏قالی به عنوان نذر در گوشه ای قرار داده بودند. یک روز خانم امام آمدند ‏‎ ‎‏از راهرو بروند که چشمشان به آن قالی ها‏‎ ‎‏افتاد و گفتند: این قالی هاچی ‏‎ ‎‏است اینجا؟ گفتم: این قالی ها‏‎ ‎‏نذر‏‎ ‎‏آقاست، مال خود آقاست. ایشان گفتند: ‏‎ ‎‏اتاق ما‏‎ ‎‏فرش ندارد خوب است یکی از اینها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏بیندازید داخل اتاق ما. آقا‏‎ ‎‏از منزل آقای یزدی به خانه آقای اشراقی می رفتند آنجا‏‎ ‎‏سخنرانی یا‏‎ ‎‏ملاقات داشتند. وقتی ایشان رفتند، فرش را‏‎ ‎‏در اتاق پهن کردیم. آقا‏‎ ‎‏وقتی ‏‎ ‎‏از ملاقات بازگشتند دیدند که کف اتاقشان فرش پهن شده. سریع احمد ‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏صدا‏‎ ‎‏کردند و فرمودند: احمد، احمد بابا‏‎ ‎‏سر پیری می خواهی مرا‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 166
‏جهنمی کنی؟ خانم گفتند: آقا‏‎ ‎‏قالی مال خودتان و نذر خودتان است، ما‏‎ ‎‏هم که اتاقمان فرش نداشت، آن را‏‎ ‎‏انداختیم. اما‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏موافقت نکردند و من ‏‎ ‎‏دیدم که حاج احمد آقادر حالی که رنگش پریده بود گفت: بیایید قالی ‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏جمع کنید. ماهم آمدیم و آن قالی را‏‎ ‎‏از اتاق جمع کردیم.‏

‏خلاصه قالی رابرداشتیم و فردای آن روز گویا‏‎ ‎‏کسی آمده و از آقا‏‎ ‎‏طلب جهاز کرده بود و آقا‏‎ ‎‏فرموده بودند این فرش را‏‎ ‎‏بدهید ایشان ببرند. ‏‎ ‎‏این را‏‎ ‎‏می گویند ایثار، کرامت، برای خودش نمی خواهد، ولی راحتی ‏‎ ‎‏دیگران را‏‎ ‎‏می خواهد.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 167