حضرت امام فرش نداشتند و زندگی شان بر روی موکت بود. یکی دو تا قالی به عنوان نذر در گوشه ای قرار داده بودند. یک روز خانم امام آمدند از راهرو بروند که چشمشان به آن قالی ها افتاد و گفتند: این قالی هاچی است اینجا؟ گفتم: این قالی ها نذر آقاست، مال خود آقاست. ایشان گفتند: اتاق ما فرش ندارد خوب است یکی از اینها را بیندازید داخل اتاق ما. آقا از منزل آقای یزدی به خانه آقای اشراقی می رفتند آنجا سخنرانی یا ملاقات داشتند. وقتی ایشان رفتند، فرش را در اتاق پهن کردیم. آقا وقتی از ملاقات بازگشتند دیدند که کف اتاقشان فرش پهن شده. سریع احمد آقا را صدا کردند و فرمودند: احمد، احمد بابا سر پیری می خواهی مرا
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 166
جهنمی کنی؟ خانم گفتند: آقا قالی مال خودتان و نذر خودتان است، ما هم که اتاقمان فرش نداشت، آن را انداختیم. اما آقا موافقت نکردند و من دیدم که حاج احمد آقادر حالی که رنگش پریده بود گفت: بیایید قالی را جمع کنید. ماهم آمدیم و آن قالی را از اتاق جمع کردیم.
خلاصه قالی رابرداشتیم و فردای آن روز گویا کسی آمده و از آقا طلب جهاز کرده بود و آقا فرموده بودند این فرش را بدهید ایشان ببرند. این را می گویند ایثار، کرامت، برای خودش نمی خواهد، ولی راحتی دیگران را می خواهد.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 167