فصل چهارم : خاطرات رضا فراهانی

ناراحتی قلبی امام در سال 1365

‏حضرت امام در داخل خانه زنگی داشتند و هر وقت روزنامه ای می خواستند‏‏، ‏‎ ‎‏یا قصد داشتند باطری رادیوشان عوض شود یا کار دیگری داشتند زنگ ‏‎ ‎‏می زدند. اکثرا هم حاج عیسی در این رابطه می رفت و می آمد. گاهی ‏‎ ‎‏وقت ها حاج آقا بهاءالدینی یا حاج آقا میریان یا برادر های شمس علی ‏‎ ‎‏بودند. آقا می فرمودند که مثلا این پیام را به کی بدهید یا به حاج احمد ‏‎ ‎‏آقا یا به آقای رسولی بگویید بیایند. یک روز ساعت سه و نیم الی چهار ‏‎ ‎‏بود که زنگ از سوی حضرت امام به صدا درآمد. من نشسته بودم. با‏‎ ‎‏صدای زنگ بی اختیار از جا بلند شدم و ناخواسته و به سرعت به خانه ‏‎ ‎‏امام رفتم و دیدم که حسنِ احمد آقا ایستاده است. او گفت که امام ‏‎ ‎‏فرموده دکتر خبر کنید. با همان سرعت برگشتم و رسیدم به دفتر حاج ‏‎ ‎‏عیسی و گفتم که دکتر خبر کنید. سپس با همان سرعت مجددا به خانه ‏‎ ‎‏امام بازگشتم. همان گونه که وارد اتاق اولی می شدم احساس کردم که ‏‎ ‎‏کسی می گوید یا فاطمة الزهرا یا امام زمان کمکم کنید. رفتم داخل و ‏‎ ‎‏دیدم فاطمه خانم، همسر احمد آقا بالای سر امام ایستاده و این گونه به ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 168
‏خدا التماس می کند. حضرت امام هم رو به قبله افتاده است. در لحظه ‏‎ ‎‏اول پیش خودم گفتم که شاید آقا دچار ضعف شده و این گونه افتاده ‏‎ ‎‏است لذا با عجله بالای سر امام رفتم و آقا را بلند کردم و سرشان را‏‎ ‎‏روی پاهایم گذاشتم و گفتم: آقاجون، آقاجون. دیدم جواب نمی دهند. ‏‎ ‎‏پیش خودم گفتم بگذار قدری شانه شان را بمالم شاید حالشان بهتر شود. ‏‎ ‎‏سپس گفتم: آقاجان، آقاجان. دیدم که نه، آقا جواب نمی دهند. خیلی ‏‎ ‎‏نگران شدم. تا آن لحظه فکر می کردم آقا دچار ضعف شده است. دستم ‏‎ ‎‏را انداختم زیر کتف آقاو ایشان رابلند کردم. ماشاءالله آقا از نظر هیکل ‏‎ ‎‏خیلی خوش هیکل بودند و زورم نرسید که بغلشان کنم و بیاورم. ایشان ‏‎ ‎‏گویا برای گرفتن وضو رفته بودند که حالشان آن گونه شده بود. لذا‏‎ ‎‏خواستم تنهایی بغلشان کنم که زورم نرسید. بی اختیار به فاطمه خانم داد ‏‎ ‎‏کشیدم که پای آقا را بگیر. آن ایام حدود 20 یا 25 روز مانده بود، فاطمه ‏‎ ‎‏خانم علی را وضع حمل کند و حضرت امام نسبت به باردار بودن ایشان ‏‎ ‎‏خیلی حساسیت داشتند و سفارشات عجیبی به ایشان می کردند. گاهی ‏‎ ‎‏می شنیدم حتی وقتی می خواستند گوشی تلفن را جا به جا کنند حضرت ‏‎ ‎‏امام منع می کردند و می فرمودند: نه فاطی، بابا تو دست نزن، این کار را‏‎ ‎‏نکن، من انجام می دهم شما مواظب خودت باش. چه حکمتی در کار ‏‎ ‎‏بود نمی دانم. خلاصه فاطی خانم خم شد که پای امام را بگیرد اما‏‎ ‎‏نتوانست. در همین حین حسن آقا صدای مراشنید و آمد دید که آقا‏‎ ‎‏افتاده، او پاهای آقا را گرفت و من هم زیر دو کتف آقا را گرفتم و دو ‏‎ ‎‏نفری آقا را بلند کردیم و آوردیم. در همین حین دیدم که آقای دکتر ‏‎ ‎‏پورمقدس از اصفهان رسید و حاج عیسی و آقای فلاح هم آمدند. آقا را‏‎ ‎
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 169
‏در اتاق خواباندیم. دکتر پورمقدس نبض آقا را گرفت، دید فشار و تنفس ‏‎ ‎‏نیست. چشم آقا را نگاه کرد و متوجه شد که چشم هم بزرگ شده، یک ‏‎ ‎‏دفعه دیدم افتاد روی آقا و شروع کرد دم و بازدم کردن. من پیش خودم ‏‎ ‎‏گفتم که چرا این قدر تندتند آقا را می بوسد؟ حالا نمی دانستم که دارد دم ‏‎ ‎‏و بازدم می دهد. گفتم که مثلا چون اولین بار کنار امام قرار گرفته ضمن ‏‎ ‎‏اینکه کارش را می کند آقا را هم این گونه می بوسد. مدت کوتاهی بعد ‏‎ ‎‏یکدفعه دیدم که آقا نفس عمیق کشیدند و اولین جمله که فرمودند ‏‎ ‎‏گفتند: فاطی قلبم. آقا سپس فرمودند که احمد را پیدا کنید. ما همه بسیج ‏‎ ‎‏شدیم که احمد آقا را پیدا کنیم. حسن از اتاق آقا بیرون رفت و صدا زد: ‏‎ ‎‏بابا، بابا. حاج احمد آقا هم در قسمت بالا اتاقی داشت که ما فکر ‏‎ ‎‏می کردیم آنجاست اما خبری از ایشان نبود.‏

‏خانم طباطبایی شروع کرد به این طرف و آن طرف زنگ زدن. اولین ‏‎ ‎‏تلفن رابه خانم آقای بروجردی‏‎[1]‎‏ـ‏‏ خانم مصطفوی‏‏ ـ‏‏ زد که احمد ‏‎ ‎‏آنجاست؟ گفت: نه. خانم مصطفوی هم بی درنگ به سمت منزل آقا‏‎ ‎‏حرکت کرد. ‏‏وضع از روال عادی خارج شده بود ‏‏و پاسدار ها متحیر و ‏‎ ‎‏حیران شده ‏‏بودند. از یک طرف نگرانی این را هم داشتیم که نکند خبر ‏‎ ‎‏پخش شود! چون به محض پخش شدن آن رادیو امریکا و اسرائیل و ‏‎ ‎‏بیگانه ها آن را در بوق و کرنا می کردند. تمام تلاش ما بر این شد که خبر ‏‎ ‎‏بیرون نرود.‏

‏من به سه راه بیت رفتم تا از حاج احمد آقا خبری بگیرم. پیدایشان ‏‎ ‎‏نکردم. دیدم که خانم مصطفوی در حال دویدن است. از دور که نگاهش ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 170
‏به من افتاد گفت: آقارضا، آقا حالشان چطور است؟ گفتم: آقا طوری شان ‏‎ ‎‏نیست، خانم آقای سلطانی ‏‏ـ‏‏ مادر زن احمد آقا‏‏ـ‏‏ حالش به هم خورده ‏‎ ‎‏بود ‏‏که یک لیوان شربت آب قند به او دادند و حالش ‏‏خوب شد. آقا‏‎ ‎‏طوری شان نبود. هر کسی خبر داده اشتباه گفته. خانم مصطفوی قدری ‏‎ ‎‏ناراحتی قلبی ‏‏داشت و اگر خبر بیماری امام ‏‏را به او می دادم خدای ناکرده ‏‎ ‎‏سکته می کرد. من جلوی پاسدار ها با صدای بلند گفتم خانم آقای ‏‎ ‎‏سلطانی حالشان بد شده بود. می خواستم با این کار خبر بیماری امام به ‏‎ ‎‏بیرون درز نکند. خلاصه خانم مصطفوی هم آرام تر شد و آرام آرام به ‏‎ ‎‏سمت بالا حرکت کرد. طولی نکشید که دیدم فرشته خانم‏‎[2]‎‏ دارد می آید. ‏‎ ‎‏حسن و فاطی خانم به آنها تلفن کرده بودند. او از فاصله ده متری داد ‏‎ ‎‏کشید که آقا چطور است؟ من گفتم: فرشته خانم برای چه می دوی؟ آقا‏‎ ‎‏نیست، اشتباه گفته اند، مادر شوهرتان ‏‏ـ‏‏ خانم آقای سلطانی‏‏ ـ‏‏ بود که آب ‏‎ ‎‏قند خورد و ‏‏حالش خوب شد. ایشان هم یواش یواش ‏‏به سمت بالا رفت. ‏‎ ‎‏مدتی ‏‏گذشت ‏‏تا اینکه دیدم حاج احمد آقا دارد می دود و ‏‏پشت سرش هم ‏‎ ‎‏آقای ‏‏جمارانی و پشت سر او آقای سراج و نفر چهارم هم آقای فلاح ‏‎ ‎‏است که پشت سر همه می دود. حاج احمد آقا در نزدیکی خانه دکتر ‏‎ ‎‏موسوی، سه راه بیت، تا چشمش به من افتاد از دور داد کشید که حال ‏‎ ‎‏آقا چطور است؟ گفتم: حال ‏‏آقا خوب است. کی گفته آقا حالش بد شده؟ ‏‎ ‎‏مادر خانم شماحالش بد شده بود و ضعف کرده است. گفت: اینها که ‏‎ ‎‏گفتند آقا حالشان بد شده. گفتم: نه اشتباه گفته اند. واقعا نگران احمد آقا‏‎ ‎‏بودم از طرفی به خواسته ام هم رسیدم که خبر درز نکرد. ایشان گفت: ‏‎ ‎
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 171
‏آقای جمارانی و سراج برگردید. خود حاج احمد آقا هم می خواست ‏‎ ‎‏برگردد. به او گفتم: حاج آقا نروید، سری به بالا بزنید چون مادر خانمتان ‏‎ ‎‏حالش به هم خورده و اگر سر نزنید ممکن است بعدها از شما گله مند ‏‎ ‎‏شود. حاج احمد آقا گفت: بد نمی گویی. به دنبال آن آقای جمارانی هم ‏‎ ‎‏بالا رفت. آقای سراج هم به سوی فرماندهی رفت. خودم را به آقای ‏‎ ‎‏سراج نزدیک کردم و گفتم: آقای سراج کجا می روی؟ و واقعا قضیه این ‏‎ ‎‏است و آقا حالش بد شده و من به خاطر اینکه خبر به بیرون درز نکند و ‏‎ ‎‏در رادیو های بیگانه پخش نشود و حاج احمد آقا هم با نگرانی بالا نیاید ‏‎ ‎‏اینجوری گفتم. شما هم به سرعت پست جلوی حسینیه را بردارید و ‏‎ ‎‏پست بهداری را نیز بردارید ما می خواهیم وقتی آقا را می آوریم کسی ‏‎ ‎‏نفهمد. آقای سراج گفت: بسیار خوب. سپس زنگ زد که پست ها را‏‎ ‎‏بردارند. من هم با سرعت آمدم. وارد که شدم خانم مصطفوی از من گله ‏‎ ‎‏کرد که این چه کاری بود که کردی؟ اگر من برگشته بودم و آقا حالشان ‏‎ ‎‏بد می شد... گفتم: خانم من قصد و غرضی نداشتم برای اینکه خبر به ‏‎ ‎‏بیرون درز نکند اینجوری گفتم. از طرفی هم دیدم که شما خیلی نگران ‏‎ ‎‏می آیید، خواستم به اصطلاح شما را تسکین بدهم. در ثانی اگر شما‏‎ ‎‏می خواستید برگردید و بروید من نمی گذاشتم. حاج احمد آقا چون دید ‏‎ ‎‏حرف های من درست و خوب است گفت: حق به جانب رضا است و ‏‎ ‎‏راست می گوید. دکتر گفت که برانکارد بیاورید باید آقا را ببریم. با‏‎ ‎‏سرعت به بهداری رفتم و برانکارد را برداشتم و آمدم. آقا قدری حالشان ‏‎ ‎‏بهتر شده بود. ایشان را روی برانکارد گذاشتیم. من دیسک کمرم قدری ‏‎ ‎‏سابقه دارد و حاد است ولی آن لحظه به خودم گفتم اینجا جایی نیست ‏‎ ‎
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 172
‏که کمرم درد کند. باید وارد گود شد و خود را فدا کرد. با اینکه واقعا‏‎ ‎‏کمرم درد می کرد سریع برانکارد را گرفتم و به طرف بهداری حرکت ‏‎ ‎‏دادیم. در بین راه یکی دو نفر از رفقا به من گفتند سر برانکارد را بده ما‏‎ ‎‏بگیریم اما من قبول نکردم. مقداری از راه را آمده بودیم که حاج احمد ‏‎ ‎‏آقا فرمودند: رضا کمرش درد می کند، یکی به رضا کمک کند. من گفتم: ‏‎ ‎‏حاج آقا خودم می برم، کمرم هیچ چیزش نیست. آقا را به بهداری بردیم. ‏‎ ‎‏در بهداری ایشان را روی تخت گذاشتند. دکتر عارفی هم آمد و مراحل ‏‎ ‎‏درمان شروع شد. آقا آن روز در بهداری سه چهار مرتبه مجددا سکته ‏‎ ‎‏کردند. اصولا می گویند که سکته بیش از سه بار خطرناک است اما ‏‏آقا‏‎ ‎‏چند ‏‏بار سکته کردند و ساعت 7 یا 8 به بعد دیگر مهار شد. لباس های آقا‏‎ ‎‏را درأوردند و من أنها را جمع کردم چون به علت وصل کردن سرم ‏‎ ‎‏لباس های آقا خونی شده بود و به فکرم رسید لباس های ‏‏زیر آقا را نفرستم ‏‎ ‎‏خانه که بشویند. خیالم راحت شده بود آقا حالشان خوب شده. لذا‏‎ ‎‏لباس های آقا را به حمام بردم و شستم و روی شوفاژ انداختم تا خشک ‏‎ ‎‏شود. کم کم اوضاع به روال عادی برگشت. نماز را خواندم و شامم را‏‎ ‎‏خوردم؛ اما مرتب به آقا سر می زدم. الحمدلله حال آقا خیلی خوب شده ‏‎ ‎‏بود. یک سرم به دست راست و یک سرم به دست چپ آقا وصل کردند. ‏‎ ‎‏چند آمپول هم تزریق کردند که آقا استراحت کند و بخوابد و حرکتی ‏‎ ‎‏نداشته باشند. ساعت 11:30 شب به اتاق آقا رفتم. دیدم که پرستاری به ‏‎ ‎‏نام ‏‏آقای‏‏ عشقی کنار آقا نشسته و آقا هم خوابیده اند. من آن فرد را‏‎ ‎‏نمی شناختم و به ذهنم آمد که اگر این بنده خدا خواست آمپولی به آقا‏‎ ‎‏بزند و اشتباه زد کاری نمی توان کرد لذا گفتم کنار ایشان بنشینم و ‏‎ ‎
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 173
‏مواظب باشم. از طرفی ممکن است ایشان خسته شود و بخوابد و سرم ‏‎ ‎‏آقا تمام شود. تا حدود ساعت 2 کنار تخت امام نشستم. در آن لحظات ‏‎ ‎‏خودم رابه تخت آقا نزدیک تر کردم و چشم و ابرو و پیشانی و محاسن ‏‎ ‎‏و لب و دندان آقا را تماشا می کردم. پیش از آن گاهی وقت ها اتفاق ‏‎ ‎‏می افتاد که من کنار آقا می خوابیدم و نورانیت و چهره ملکوتی ایشان را‏‎ ‎‏نظاره می کردم. آن شب هم حدود یک ربع به چهره ایشان نگاه می کردم. ‏‎ ‎‏آقا همینجور رو به قبله خوابیده بودند. آقا در همه حال رو به قبله بودند. ‏‎ ‎‏ساعت 2:15 نیمه شب یک دفعه آقا بلند شدند و نشستند. اولین سوالشان ‏‎ ‎‏این بود که ساعت چند است؟ عرض کردم دو و پانزده دقیقه است ‏‎ ‎‏فرمودند: ای وای نمازم. سپس خواستند سرنگ سرم های دستشان را‏‎ ‎‏بکنند. عرض کردم: آقاجان این سرم به دستتان است. من فکر کردم آقا‏‎ ‎‏نمی دانند الان بیمارستان هستند. نگذاشتم ایشان سرم را درآورند و گفتم: ‏‎ ‎‏اجازه بدهید دکتر خبر کنم. ایشان فرمودند برو خاک تیمم بیاور. سریع ‏‎ ‎‏رفتم به اتاق کوچک کنار اتاق امام که آزمایشگاه بود و یک تکه سنگ ‏‎ ‎‏سیاه آوردم و عرض کردم آقاجان این سنگ را داریم، تیمم کنید. ایشان ‏‎ ‎‏فرمودند: خیر خاک تیمم داریم، خاک تیمم رابیاور. برای من هنوز جای ‏‎ ‎‏سوال است که چرا آقا روی سنگ تیمم نکردند و فرمودند خاک بیاور. ‏‎ ‎‏سنگ رابردم که خاک بیاورم. در همین حین آقای انصاری، آقای ‏‎ ‎‏بروجردی داماد امام و دکتر ‏‏پورمقدس ‏‏متوجه شدند که آقا بیدار شده و ‏‎ ‎‏نشسته اند. آقای انصاری خاک تیمم آوردند و آقا همانجا تیمم کردند. ‏‎ ‎‏روی تخت دستشان را بلند کردند و الله اکبر گفتند و شروع کردند به ‏‎ ‎‏نماز خواندن. دکتر پورمقدس می گفت که آمپول هایی که به آقا تزریق ‏‎ ‎
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 174
‏کردیم قوی هستند و به هرکس تزریق شود 24 ساعت بی حرکت می افتد ‏‎ ‎‏و می خوابد. دکتر پورمقدس فکر می کرد آقا برای نماز صبح بیدار شده اند ‏‎ ‎‏لذا به اطرافیان رو کرد و گفت آقا نمی دانند که نماز صبح نشده لذا‏‎ ‎‏چیزی نگوئید تا بخوابند هر چه حرکت کمتر داشته باشند برای قلبشان ‏‎ ‎‏بهتر است. بگذارید بخوابند ولو اینکه نماز صبحشان قضا شود. آقا‏‎ ‎‏نمازشان را خواندند و راز و نیازشان را کردند. سپس یک دفعه رو کردند ‏‎ ‎‏و گفتند که نظر به اینکه امشب چندم ماه است باید سفیدی صبح بر ماه ‏‎ ‎‏غلبه پیداکند. بیست دقیقه بعد از اذان صبح نماز صبحم را می خوانم. اگر ‏‎ ‎‏احیانا خوابم برد 20 دقیقه بعد از اذان صبح من را بیدار کنید. آنجا معلوم ‏‎ ‎‏شد که نماز شبش یک ربع به تاخیر افتاده بود. من یادم هست که آقا‏‎ ‎‏نماز شبشان را ساعت 2 می خواندند. گاهی وقت ها هم بر حسب گردش ‏‎ ‎‏شب ساعت 3 می خواندند. آن شب هم با آنکه وضعیت شان آن گونه بود ‏‎ ‎‏و سرم به ایشان وصل بود، چیزی نتوانست مانع نماز شب ایشان شود ‏‎ ‎‏چون قلب ایشان الهی و خدایی بود که سر ساعت برای نماز شب بیدار ‏‎ ‎‏می شد. حضرت امام فوق العاده بودند و هنوز هم ناشناخته هستند. ایشان ‏‎ ‎‏آن شب برای نماز صبح هم بیدار شدند و نمازشان راخواندند.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 175

  • . دختر امام خمینی.
  • . نوه امام خمینی.