حضرت امام در داخل خانه زنگی داشتند و هر وقت روزنامه ای می خواستند، یا قصد داشتند باطری رادیوشان عوض شود یا کار دیگری داشتند زنگ می زدند. اکثرا هم حاج عیسی در این رابطه می رفت و می آمد. گاهی وقت ها حاج آقا بهاءالدینی یا حاج آقا میریان یا برادر های شمس علی بودند. آقا می فرمودند که مثلا این پیام را به کی بدهید یا به حاج احمد آقا یا به آقای رسولی بگویید بیایند. یک روز ساعت سه و نیم الی چهار بود که زنگ از سوی حضرت امام به صدا درآمد. من نشسته بودم. با صدای زنگ بی اختیار از جا بلند شدم و ناخواسته و به سرعت به خانه امام رفتم و دیدم که حسنِ احمد آقا ایستاده است. او گفت که امام فرموده دکتر خبر کنید. با همان سرعت برگشتم و رسیدم به دفتر حاج عیسی و گفتم که دکتر خبر کنید. سپس با همان سرعت مجددا به خانه امام بازگشتم. همان گونه که وارد اتاق اولی می شدم احساس کردم که کسی می گوید یا فاطمة الزهرا یا امام زمان کمکم کنید. رفتم داخل و دیدم فاطمه خانم، همسر احمد آقا بالای سر امام ایستاده و این گونه به
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 168
خدا التماس می کند. حضرت امام هم رو به قبله افتاده است. در لحظه اول پیش خودم گفتم که شاید آقا دچار ضعف شده و این گونه افتاده است لذا با عجله بالای سر امام رفتم و آقا را بلند کردم و سرشان را روی پاهایم گذاشتم و گفتم: آقاجون، آقاجون. دیدم جواب نمی دهند. پیش خودم گفتم بگذار قدری شانه شان را بمالم شاید حالشان بهتر شود. سپس گفتم: آقاجان، آقاجان. دیدم که نه، آقا جواب نمی دهند. خیلی نگران شدم. تا آن لحظه فکر می کردم آقا دچار ضعف شده است. دستم را انداختم زیر کتف آقاو ایشان رابلند کردم. ماشاءالله آقا از نظر هیکل خیلی خوش هیکل بودند و زورم نرسید که بغلشان کنم و بیاورم. ایشان گویا برای گرفتن وضو رفته بودند که حالشان آن گونه شده بود. لذا خواستم تنهایی بغلشان کنم که زورم نرسید. بی اختیار به فاطمه خانم داد کشیدم که پای آقا را بگیر. آن ایام حدود 20 یا 25 روز مانده بود، فاطمه خانم علی را وضع حمل کند و حضرت امام نسبت به باردار بودن ایشان خیلی حساسیت داشتند و سفارشات عجیبی به ایشان می کردند. گاهی می شنیدم حتی وقتی می خواستند گوشی تلفن را جا به جا کنند حضرت امام منع می کردند و می فرمودند: نه فاطی، بابا تو دست نزن، این کار را نکن، من انجام می دهم شما مواظب خودت باش. چه حکمتی در کار بود نمی دانم. خلاصه فاطی خانم خم شد که پای امام را بگیرد اما نتوانست. در همین حین حسن آقا صدای مراشنید و آمد دید که آقا افتاده، او پاهای آقا را گرفت و من هم زیر دو کتف آقا را گرفتم و دو نفری آقا را بلند کردیم و آوردیم. در همین حین دیدم که آقای دکتر پورمقدس از اصفهان رسید و حاج عیسی و آقای فلاح هم آمدند. آقا را
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 169
در اتاق خواباندیم. دکتر پورمقدس نبض آقا را گرفت، دید فشار و تنفس نیست. چشم آقا را نگاه کرد و متوجه شد که چشم هم بزرگ شده، یک دفعه دیدم افتاد روی آقا و شروع کرد دم و بازدم کردن. من پیش خودم گفتم که چرا این قدر تندتند آقا را می بوسد؟ حالا نمی دانستم که دارد دم و بازدم می دهد. گفتم که مثلا چون اولین بار کنار امام قرار گرفته ضمن اینکه کارش را می کند آقا را هم این گونه می بوسد. مدت کوتاهی بعد یکدفعه دیدم که آقا نفس عمیق کشیدند و اولین جمله که فرمودند گفتند: فاطی قلبم. آقا سپس فرمودند که احمد را پیدا کنید. ما همه بسیج شدیم که احمد آقا را پیدا کنیم. حسن از اتاق آقا بیرون رفت و صدا زد: بابا، بابا. حاج احمد آقا هم در قسمت بالا اتاقی داشت که ما فکر می کردیم آنجاست اما خبری از ایشان نبود.
خانم طباطبایی شروع کرد به این طرف و آن طرف زنگ زدن. اولین تلفن رابه خانم آقای بروجردیـ خانم مصطفوی ـ زد که احمد آنجاست؟ گفت: نه. خانم مصطفوی هم بی درنگ به سمت منزل آقا حرکت کرد. وضع از روال عادی خارج شده بود و پاسدار ها متحیر و حیران شده بودند. از یک طرف نگرانی این را هم داشتیم که نکند خبر پخش شود! چون به محض پخش شدن آن رادیو امریکا و اسرائیل و بیگانه ها آن را در بوق و کرنا می کردند. تمام تلاش ما بر این شد که خبر بیرون نرود.
من به سه راه بیت رفتم تا از حاج احمد آقا خبری بگیرم. پیدایشان نکردم. دیدم که خانم مصطفوی در حال دویدن است. از دور که نگاهش
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 170
به من افتاد گفت: آقارضا، آقا حالشان چطور است؟ گفتم: آقا طوری شان نیست، خانم آقای سلطانی ـ مادر زن احمد آقاـ حالش به هم خورده بود که یک لیوان شربت آب قند به او دادند و حالش خوب شد. آقا طوری شان نبود. هر کسی خبر داده اشتباه گفته. خانم مصطفوی قدری ناراحتی قلبی داشت و اگر خبر بیماری امام را به او می دادم خدای ناکرده سکته می کرد. من جلوی پاسدار ها با صدای بلند گفتم خانم آقای سلطانی حالشان بد شده بود. می خواستم با این کار خبر بیماری امام به بیرون درز نکند. خلاصه خانم مصطفوی هم آرام تر شد و آرام آرام به سمت بالا حرکت کرد. طولی نکشید که دیدم فرشته خانم دارد می آید. حسن و فاطی خانم به آنها تلفن کرده بودند. او از فاصله ده متری داد کشید که آقا چطور است؟ من گفتم: فرشته خانم برای چه می دوی؟ آقا نیست، اشتباه گفته اند، مادر شوهرتان ـ خانم آقای سلطانی ـ بود که آب قند خورد و حالش خوب شد. ایشان هم یواش یواش به سمت بالا رفت. مدتی گذشت تا اینکه دیدم حاج احمد آقا دارد می دود و پشت سرش هم آقای جمارانی و پشت سر او آقای سراج و نفر چهارم هم آقای فلاح است که پشت سر همه می دود. حاج احمد آقا در نزدیکی خانه دکتر موسوی، سه راه بیت، تا چشمش به من افتاد از دور داد کشید که حال آقا چطور است؟ گفتم: حال آقا خوب است. کی گفته آقا حالش بد شده؟ مادر خانم شماحالش بد شده بود و ضعف کرده است. گفت: اینها که گفتند آقا حالشان بد شده. گفتم: نه اشتباه گفته اند. واقعا نگران احمد آقا بودم از طرفی به خواسته ام هم رسیدم که خبر درز نکرد. ایشان گفت:
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 171
آقای جمارانی و سراج برگردید. خود حاج احمد آقا هم می خواست برگردد. به او گفتم: حاج آقا نروید، سری به بالا بزنید چون مادر خانمتان حالش به هم خورده و اگر سر نزنید ممکن است بعدها از شما گله مند شود. حاج احمد آقا گفت: بد نمی گویی. به دنبال آن آقای جمارانی هم بالا رفت. آقای سراج هم به سوی فرماندهی رفت. خودم را به آقای سراج نزدیک کردم و گفتم: آقای سراج کجا می روی؟ و واقعا قضیه این است و آقا حالش بد شده و من به خاطر اینکه خبر به بیرون درز نکند و در رادیو های بیگانه پخش نشود و حاج احمد آقا هم با نگرانی بالا نیاید اینجوری گفتم. شما هم به سرعت پست جلوی حسینیه را بردارید و پست بهداری را نیز بردارید ما می خواهیم وقتی آقا را می آوریم کسی نفهمد. آقای سراج گفت: بسیار خوب. سپس زنگ زد که پست ها را بردارند. من هم با سرعت آمدم. وارد که شدم خانم مصطفوی از من گله کرد که این چه کاری بود که کردی؟ اگر من برگشته بودم و آقا حالشان بد می شد... گفتم: خانم من قصد و غرضی نداشتم برای اینکه خبر به بیرون درز نکند اینجوری گفتم. از طرفی هم دیدم که شما خیلی نگران می آیید، خواستم به اصطلاح شما را تسکین بدهم. در ثانی اگر شما می خواستید برگردید و بروید من نمی گذاشتم. حاج احمد آقا چون دید حرف های من درست و خوب است گفت: حق به جانب رضا است و راست می گوید. دکتر گفت که برانکارد بیاورید باید آقا را ببریم. با سرعت به بهداری رفتم و برانکارد را برداشتم و آمدم. آقا قدری حالشان بهتر شده بود. ایشان را روی برانکارد گذاشتیم. من دیسک کمرم قدری سابقه دارد و حاد است ولی آن لحظه به خودم گفتم اینجا جایی نیست
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 172
که کمرم درد کند. باید وارد گود شد و خود را فدا کرد. با اینکه واقعا کمرم درد می کرد سریع برانکارد را گرفتم و به طرف بهداری حرکت دادیم. در بین راه یکی دو نفر از رفقا به من گفتند سر برانکارد را بده ما بگیریم اما من قبول نکردم. مقداری از راه را آمده بودیم که حاج احمد آقا فرمودند: رضا کمرش درد می کند، یکی به رضا کمک کند. من گفتم: حاج آقا خودم می برم، کمرم هیچ چیزش نیست. آقا را به بهداری بردیم. در بهداری ایشان را روی تخت گذاشتند. دکتر عارفی هم آمد و مراحل درمان شروع شد. آقا آن روز در بهداری سه چهار مرتبه مجددا سکته کردند. اصولا می گویند که سکته بیش از سه بار خطرناک است اما آقا چند بار سکته کردند و ساعت 7 یا 8 به بعد دیگر مهار شد. لباس های آقا را درأوردند و من أنها را جمع کردم چون به علت وصل کردن سرم لباس های آقا خونی شده بود و به فکرم رسید لباس های زیر آقا را نفرستم خانه که بشویند. خیالم راحت شده بود آقا حالشان خوب شده. لذا لباس های آقا را به حمام بردم و شستم و روی شوفاژ انداختم تا خشک شود. کم کم اوضاع به روال عادی برگشت. نماز را خواندم و شامم را خوردم؛ اما مرتب به آقا سر می زدم. الحمدلله حال آقا خیلی خوب شده بود. یک سرم به دست راست و یک سرم به دست چپ آقا وصل کردند. چند آمپول هم تزریق کردند که آقا استراحت کند و بخوابد و حرکتی نداشته باشند. ساعت 11:30 شب به اتاق آقا رفتم. دیدم که پرستاری به نام آقای عشقی کنار آقا نشسته و آقا هم خوابیده اند. من آن فرد را نمی شناختم و به ذهنم آمد که اگر این بنده خدا خواست آمپولی به آقا بزند و اشتباه زد کاری نمی توان کرد لذا گفتم کنار ایشان بنشینم و
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 173
مواظب باشم. از طرفی ممکن است ایشان خسته شود و بخوابد و سرم آقا تمام شود. تا حدود ساعت 2 کنار تخت امام نشستم. در آن لحظات خودم رابه تخت آقا نزدیک تر کردم و چشم و ابرو و پیشانی و محاسن و لب و دندان آقا را تماشا می کردم. پیش از آن گاهی وقت ها اتفاق می افتاد که من کنار آقا می خوابیدم و نورانیت و چهره ملکوتی ایشان را نظاره می کردم. آن شب هم حدود یک ربع به چهره ایشان نگاه می کردم. آقا همینجور رو به قبله خوابیده بودند. آقا در همه حال رو به قبله بودند. ساعت 2:15 نیمه شب یک دفعه آقا بلند شدند و نشستند. اولین سوالشان این بود که ساعت چند است؟ عرض کردم دو و پانزده دقیقه است فرمودند: ای وای نمازم. سپس خواستند سرنگ سرم های دستشان را بکنند. عرض کردم: آقاجان این سرم به دستتان است. من فکر کردم آقا نمی دانند الان بیمارستان هستند. نگذاشتم ایشان سرم را درآورند و گفتم: اجازه بدهید دکتر خبر کنم. ایشان فرمودند برو خاک تیمم بیاور. سریع رفتم به اتاق کوچک کنار اتاق امام که آزمایشگاه بود و یک تکه سنگ سیاه آوردم و عرض کردم آقاجان این سنگ را داریم، تیمم کنید. ایشان فرمودند: خیر خاک تیمم داریم، خاک تیمم رابیاور. برای من هنوز جای سوال است که چرا آقا روی سنگ تیمم نکردند و فرمودند خاک بیاور. سنگ رابردم که خاک بیاورم. در همین حین آقای انصاری، آقای بروجردی داماد امام و دکتر پورمقدس متوجه شدند که آقا بیدار شده و نشسته اند. آقای انصاری خاک تیمم آوردند و آقا همانجا تیمم کردند. روی تخت دستشان را بلند کردند و الله اکبر گفتند و شروع کردند به نماز خواندن. دکتر پورمقدس می گفت که آمپول هایی که به آقا تزریق
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 174
کردیم قوی هستند و به هرکس تزریق شود 24 ساعت بی حرکت می افتد و می خوابد. دکتر پورمقدس فکر می کرد آقا برای نماز صبح بیدار شده اند لذا به اطرافیان رو کرد و گفت آقا نمی دانند که نماز صبح نشده لذا چیزی نگوئید تا بخوابند هر چه حرکت کمتر داشته باشند برای قلبشان بهتر است. بگذارید بخوابند ولو اینکه نماز صبحشان قضا شود. آقا نمازشان را خواندند و راز و نیازشان را کردند. سپس یک دفعه رو کردند و گفتند که نظر به اینکه امشب چندم ماه است باید سفیدی صبح بر ماه غلبه پیداکند. بیست دقیقه بعد از اذان صبح نماز صبحم را می خوانم. اگر احیانا خوابم برد 20 دقیقه بعد از اذان صبح من را بیدار کنید. آنجا معلوم شد که نماز شبش یک ربع به تاخیر افتاده بود. من یادم هست که آقا نماز شبشان را ساعت 2 می خواندند. گاهی وقت ها هم بر حسب گردش شب ساعت 3 می خواندند. آن شب هم با آنکه وضعیت شان آن گونه بود و سرم به ایشان وصل بود، چیزی نتوانست مانع نماز شب ایشان شود چون قلب ایشان الهی و خدایی بود که سر ساعت برای نماز شب بیدار می شد. حضرت امام فوق العاده بودند و هنوز هم ناشناخته هستند. ایشان آن شب برای نماز صبح هم بیدار شدند و نمازشان راخواندند.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 175