فصل چهارم : خاطرات رضا فراهانی

آخرین وداع

‏لحظه ای بود که روح ازتن حضرت امام در حال پرواز کردن بود. آن ‏‎ ‎‏لحظه آخر بیش ترین اوقات نصیب من شد که کنار امام بمانم. گاهی ‏‎ ‎‏وقت ها‏‎ ‎‏تلویزیون لحظات شکوفا‏‎ ‎‏شدن گل را‏‎ ‎‏نشان می دهد من این گونه ‏‎ ‎‏احساس می کردم که یک حالت باز وبسته شدن گل محمدی در صورت ‏‎ ‎‏حضرت امام به وجود آمد یک حالت باز و بسته شدن گل رز یا‏‎ ‎‏محمدی ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 175
‏بود. آقا‏‎ ‎‏چشمانشان را‏‎ ‎‏روی هم گذاشتند و حالت متبسم و شادی داشتند. ‏‎ ‎‏آخرین لحظه ای که حضرت امام را‏‎ ‎‏غسل می دادند باز آخرین کسی که ‏‎ ‎‏حضرت امام راـ لبان و پیشانی شان را‏‎ ‎‏ـ بوسید من بودم چون همه وداع ‏‎ ‎‏کردند و کفن را‏‎ ‎‏بستند. گفتم: حاج احمد آقا، آقا‏‎ ‎‏زنده هستند. آقا‏‎ ‎‏خیلی ‏‎ ‎‏زیبا‏‎ ‎‏بودند و من از پیشانی مبارک ایشان عکس می گرفتم. از پیشانی ‏‎ ‎‏ایشان مثل خورشید به اسمان نور می تابید و من عکس می گرفتم ولی ‏‎ ‎‏غافل از این بودم که دوربین قادر به ثبت آن صحنه نیست. آقا‏‎ ‎‏که رحلت ‏‎ ‎‏کردند خانم حضرت امام بی تابی می کردند. دخترها همه گریه می کردند. ‏‎ ‎‏برخی از آنها خودشان را می زدند. من چون نامحرم بودم به مسیح ‏‎ ‎‎]‎‏بروجردی‏‎[‎‏ گفتم شما ایشان را بگیرید. نگاه کردم دیدم خانم امام در ‏‎ ‎‏گوشه ای گریه می کند، خانم بروجردی یک گوشه دیگر، خانم اشراقی ‏‎ ‎‏یکجا، دخترهای آقای اشراقی، لیلی خانم، دخترهای آقای بروجردی... اما‏‎ ‎‏فاطی خانم را ندیدم. پیش خودم گفتم: چرا فاطی خانم نیست چون ‏‎ ‎‏علاقه عجیبی بین این دو بود. گفتم شاید فاطی خانم خبر ندارد، بروم ‏‎ ‎‏خبر بدهم. حرکت کردم و رفتم که به فاطی خانم خبر بدهم. پیش از من ‏‎ ‎‏آقای دکتر عبدالحسین طباطبایی (برادر فاطی خانم) در همان لحظاتی که ‏‎ ‎‏روح از تن حضرت امام پرواز می کرد به سراغ فاطی خانم رفته بود و ‏‎ ‎‏خبر را داده بود و گفته بود که بیا تا آقا را ببینی. علی خواب بوده در ‏‎ ‎‏همان لحظه فاطی خانم دیده بود که علی جیغ کشید و از خواب بیدار ‏‎ ‎‏شد و بنا کرد گریه کردن که می خواهم بروم آقا را ببینم. همزمان با آن ‏‎ ‎‏عبدالحسین به فاطی خانم گفت که علی را نبریم. خلاصه علی خیلی ‏‎ ‎‏بی تابی کرده بود و آنها مجبور شده بودند دست علی را بگیرند و‏‏ بیاورند.‏


کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 176
‏من تقریبا در مقابل حسینیه بودم که دیدم خانم طباطبایی و آقای دکتر ‏‎ ‎‏عبدالحسین طباطبایی و علی سه تایی دارند می آیند. علی تا نگاهش به ‏‎ ‎‏من افتاد گفت: رضا کجایی؟ من دنبالت می گشتم. من حالت گریه داشتم ‏‎ ‎‏و می خواستم علی متوجه نشود. گفتم: علی جان چه کار داری؟ گفت: ‏‎ ‎‏من می خواستم با هم برویم در آسمانها پرواز کنیم و برویم پیش آقا. ‏‎ ‎‏لحظات سختی بود. فاطی خانم و آقای عبدالحسین گریه نمی کردند و ‏‎ ‎‏من هم سعی داشتم خودم را نگه دارم. آرام به فاطی خانم گفتم: شما‏‎ ‎‏بروید. سپس علی را بغل کردم. آنهارفتند و من علی را به خانه آوردم و ‏‎ ‎‏پیش یکی از ننه ها گذاشتم و دوباره برگشتم.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 177