فصل پنجم : خاطرات حسین سلیمانی

سفر شوارد نادزه به ایران

‏شبی در دفتر بودم که از وزارت امور خارجه زنگ زدند و گفتند که آقای ‏‎ ‎‏ادوارد شوارد نادزه می خواهد به ایران بیاید. موضوع به حاج احمد آقا‏‎ ‎‏گفته شد و ایشان هم به اطلاع حضرت امام رساندند. حضرت امام هم ‏‎ ‎‏فرمودند مانعی ندارد، بیاید. صبح روز بعد همه مهیا‏‎ ‎‏شدند تا شوارد نادزه ‏‎ ‎‏بیاید. ایشان با‏‎ ‎‏ماشین آمد و پیاده شد و از همان لحظه ای که از ماشین ‏‎ ‎‏پیاده شد همین طور با‏‎ ‎‏حیرت و تعجب به اطراف نگاه می کرد که این ‏‎ ‎‏شخصی که اوصافش را‏‎ ‎‏آن گونه شنیده و دربارۀ عظمتش سخن ها‏‎ ‎‏گفته ‏‎ ‎‏شده در چه جایی زندگی می کند. وارد بیت شد و از پله ها‏‎ ‎‏بالا‏‎ ‎‏رفت و ‏‎ ‎‏مدام به این ور آن ور نگاه می کرد. شاید برای اولین بار بود که خم شد و ‏‎ ‎‏کفشش را در آورد چون آنها جایی ندارند که مجبور شوند برای ورود به ‏‎ ‎‏آنجا کفش هایشان را در آورند. اما به محض رسیدن به دم در اتاق ‏‎ ‎‏حضرت امام بند کفششان را باز کرد، کفشهایش را در آورد و وارد شد. ‏‎ ‎‏آقایان ولایتی، انصاری، لاریجانی و سفیر ایران در شوروی هم ایستاده ‏‎ ‎‏بودند.‏‏ظاهرا هر‏‏ چه به ادوارد می گفتند بنشین، ایشان نمی نشست. می گفت‏‎ ‎‏راحتم. حاج عیسی چایی آورد و همه از جمله شوارد نادزه برداشتند. ‏‎ ‎‏حالایک چیز خنده دار: آقای ولایتی قند را انداخته بود داخل چایی و هم ‏‎ ‎‏می زد، شوارد نادزه قند برنداشته بود و بدون اینکه داخل چایی قندی ‏‎ ‎‏باشد آن را همین طور خوب هم می زد. بالاخره اینها هر جامی رفتند ‏‎ ‎‏تشریفاتی بود اما در منزل امام نه، حتی شوارد نادزه کلاه و پالتویش را‏‎ ‎‏در آورده بود و نمی دانست کجا بگذارد همین طور روی دستش مانده ‏‎ ‎‏بود که من از ایشان گرفتم و به کناری گذاشتم.‏


کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 196
‏حضرت امام راس ساعت 8 وارد شدند‏‏. همه سلام دسته جمعی ‏‏کردند. ‏‎ ‎‏حضرت امام هم جواب دادند و نشستند سپس همۀ حاضرین نشستند. ‏‎ ‎‏حاج احمد آقاپیش از ان به آقای ولایتی گفته بود که به محض ورود ‏‎ ‎‏امام، آنان پیامشان را بخوانند. پس از نشستن امام آنها پیامشان را خواندند ‏‎ ‎‏و مترجمی به ترجمه آن پرداخت. حضرت امام دیدند که پیامشان مطلب ‏‎ ‎‏خاصی ندارد، عصبانی شدند و میکروفون راکنار زدند و بدون اینکه ‏‎ ‎‏جوابی به آنها بدهند و اعتنایی به آنها بکنند بلند شدند و اتاق راترک ‏‎ ‎‏کردند. من به دنبال امام رفتم. در بین راه حاج عیسی را دیدم که علی را‏‎ ‎‏بغل کرده بود. حاج عیسی تا امام را دید گفت که آقا علی هم دلش ‏‎ ‎‏می خواست در جلسۀ شما باشد. آقا فرمودند، بله حرف های اینها برای ‏‎ ‎‏علی خوب است، علی برود و حرف های اینها را گوش دهد.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 197