فصل پنجم : خاطرات حسین سلیمانی

خواندن نماز بر جنازۀ امام توسط آیت الله گلپایگانی

‏روز بعد به‏‎ ‎‏اتفاق حاج احمدآقا‏‎ ‎‏به سراغ‏‎ ‎‏آیت الله گلپایگانی‏‏ رفتیم و ‏‏ایشان ‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏برای نماز آوردیم. جنازه را‏‎ ‎‏آوردند و ایشان بر آن نماز خواندند. پس ‏‎ ‎‏از نماز، جنازه را‏‎ ‎‏حرکت دادند. جمعیت هجوم آوردند و حاج احمد آقا‏‎ ‎‏به آقای گلپایگانی عرض کردند که اگر اجازه بفرمایید من از این طرف ‏‎ ‎‏بروم و شما‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏هم یکی از برادران مشایعت می کند. حاج احمد آقا‏‎ ‎‏رفتند ‏‎ ‎‏و من به آقای گلپایگانی عرض کردم که آقا‏‎ ‎‏بلند شوید برویم. ایشان ‏‎ ‎‏قبول کردند و در همان لحظه ای که در حال برخاستن بودند در اثر فشار ‏‎ ‎‏جمعیت چندین بار عصا‏‎ ‎‏از دست شان افتاد و کفش هایشان از پایشان ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 213
‏خارج شد. به هر ترتیبی بود ایشان رابه سمت فضای باز حرکت دادیم. ‏‎ ‎‏دیدیم که آنجا‏‎ ‎‏هیچ مکان حفاظتی وجود ندارد که بتوانیم ایشان را‏‎ ‎‏در ‏‎ ‎‏آنجا‏‎ ‎‏نگه داریم که از فشار مردم محفوظ باشند. یک ماشین کمیته را‏‎ ‎‏دیدم ‏‎ ‎‏و ایشان را‏‎ ‎‏چند قدمی به سمت ماشین حرکت دادم با‏‎ ‎‏اسلحه شیشۀ ‏‎ ‎‏کوچک ماشین را‏‎ ‎‏شکستم و در ماشین را‏‎ ‎‏باز کردم و ایشان را‏‎ ‎‏بلند کردم ‏‎ ‎‏و داخل ماشین گذاشتم. آقازادۀ ایشان ـ آقا‏‎ ‎‏باقر ـ هم بودند و در همین ‏‎ ‎‏لحظات رانندۀ پاترول ‏‏هم رسید. از او‏‎ ‎‏خواستم ماشین را‏‎ ‎‏حرکت‏‎ ‎‏بدهند و ‏‎ ‎‏ایشان هم ماشین را‏‎ ‎‏حرکت دادند و به طرف کوچه های اطراف مصلی و ‏‎ ‎‏عباس آباد رفتیم. درب همۀ خانه ها بسته بود و همه مردم در مصلا بودند ‏‎ ‎‏و کسی در خانه هاشان نبود. جای مناسبی پیدا نکردیم که آیت الله ‏‏گلپایگانی ‏‎ ‎‏آنجا استراحت کنند. در حال حرکت به یک پیرمرد و پیرزنی برخوردیم ‏‎ ‎‏که جلوی در خانه شان نشسته بودند و جمعیت را تماشا می کردند آنها‏‎ ‎‏خیلی پیر بودند و به همین دلیل نتوانسته بودند در مراسم وداع شرکت ‏‎ ‎‏کنند و دم در نشسته بودند. با آنهاصحبت کردیم و از آنها خواهش کردم ‏‎ ‎‏در را باز کنند تا آیت الله گلپایگانی دقایقی آنجا استراحت کنند؛ آنها هم ‏‎ ‎‏قبول ‏‏کردند داخل خانه رفتیم و آنها با شیر و آب و هندوانه از ما پذیرایی ‏‎ ‎‏کردند. آیت الله گلپایگانی هم قدری تناول کردند. یکی ـ دو ساعتی آنجا‏‎ ‎‏بودیم، بعد رفتم ماشین را آوردم و ایشان را سوار ماشین کردم و به قم ‏‎ ‎‏بردم. ساعت حدود چهار بعد از ظهر از قم برگشتم و به بهشت زهرا‏‎ ‎‏رسیدم و دیدم که خیلی شلوغ است. آنجا بر اثر آشنایی ای ‏‏که با برادران ‏‎ ‎‏حفاظت داشتم توانستم با ماشین به سمت محوطه ای بروم که نزدیک ‏‎ ‎‏محل دفن امام بود. وقتی رسیدم دیدم که حضرت امام را دفن کرده اند.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 214