فصل ششم : خاطرات حسن سلیمی

تعمیر پمپ

‏در داخل حیاط یک پمپ آبی بود. روزی حاج عیسی آمد و گفت که ‏‎ ‎‏پمپ کار نمی کند. امام می فرمایند شما‏‎ ‎‏بیا‏‎ ‎‏و نگاهی به آن بینداز. ما‏‎ ‎‏رفتیم ‏‎ ‎‏دیدیم پمپ، هوا‏‎ ‎‏کشیده و مدام باید آب بریزیم و کلید را‏‎ ‎‏بزنیم تا‏‎ ‎‏هوایش خارج شود. امام هم ایستاده بودند. به حاج عیسی گفتم شما‏‎ ‎‏این ‏‎ ‎‏کلید را‏‎ ‎‏خاموش و روشن کن تا‏‎ ‎‏آب به تدریج بالا‏‎ ‎‏بیاید من هم در دیگر ‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏ببندم. حاج عیسی چند بار پمپ را‏‎ ‎‏خاموش و روشن کرد و آب به بالا‏‎ ‎‏آمد و به سه راهی رسید؛ من از ترس اینکه آب روی موتور نریزد گفتم ‏‎ ‎‏حاج عیسی خاموش کن. حاج عیسی خاموش که کرد آب به سرعت بالا‏‎ ‎‏آمد و ما‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏خیس کرد. امام هم ما‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏نگاه می کردند و تبسم می نمودند. ‏‎ ‎‏یک مقدار هم شیطنت کردیم تا‏‎ ‎‏باعث خوشحالی امام شویم.‏

‏دیگر امام هیچی نگفتند، نشستند و مشغول مطالعه شدند من هم ‏‎ ‎‏مشغول کار خودم شدم. کارم که تمام شد خدمت امام رسیدم و عرض ‏‎ ‎‏کردم آقا‏‎ ‎‏کارم تمام شد فرمایش دیگری ندارید؟ امام حدود سه بار خم ‏‎ ‎‏شدند و گفتند ببخشید ببخشید.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 223