فصل ششم : خاطرات حسن سلیمی

رحلت امام

‏چند روز مانده به رحلت حضرت امام ما‏‎ ‎‏هر شب در بهداری بودیم و ‏‎ ‎‏شب ها‏‎ ‎‏نمی خوابیدیم. صبح روزی که جنازۀ آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏انتقال می دادند خیلی ‏‎ ‎‏تمایل داشتم جنازه را‏‎ ‎‏بدرقه کنم و همراه آن بروم اما‏‎ ‎‏توفیق نشد چون به ‏‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 232
‏همراه حاج عیسی به جوابگویی تلفن ها‏‎ ‎‏پرداختیم. وقتی متوجه شدم ‏‎ ‎‏جنازه راحرکت داده اند خیلی ناراحت بودم که نتوانستم با‏‎ ‎‏ایشان از ‏‎ ‎‏نزدیک وداع کنم. در مصلی هم که وداع از دور بود.‏

‏روز خاکسپاری پیکر حضرت امام هم به همراه همسرم با‏‎ ‎‏موتور به ‏‎ ‎‏بهشت زهرا‏‎ ‎‏رفتیم. آنجا‏‎ ‎‏اعلام شد که پیکر آقا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏با‏‎ ‎‏هلی کوپتر برگرداندند. ‏‎ ‎‏همسرم بندۀ خدا‏‎ ‎‏فکر کرد که اتفاق خاصی افتاده و همانجا غش کرد. به ‏‎ ‎‏زحمت از میان جمعیت آمدیم و با‏‎ ‎‏کمک پاسدارها‏‎ ‎‏خودمان رابه پیکر ‏‎ ‎‏آقا‏‎ ‎‏رساندیم و ایشان را‏‎ ‎‏بوسیدیم. این هم یک سرّی در آن بود که موفق ‏‎ ‎‏شدم از نزدیک با‏‎ ‎‏آقا خداحافظی کنم.‏


کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 233

‎ ‎

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 234