مجله خردسال 52 صفحه 8

فرشته­ها وقتی عید می­شود ما به خانه­ی پدربزرگ و مادربزرگم می­رویم. روزهای عید خانه­ی آن­ها خیلی شلوغ می­شود. من و بچه­های خاله­جان حسابی با هم بازی می­کنیم. دیروزهم عید بود و ما به خانه­ی پدربزرگ و مادربزرگ رفتیم. پدربزرگ یک عالم میوه و شیرینی خریده بود. مـادربزرگ هم برای همه آش رشته درست کرده بود. وقتی پدربزرگ مرا بوسید پرسیدم: «امروز چه عیدی است؟» پدربزرگ گفت: «عیدمبعث.» پرسیدم: «عید مبعث یعنی چه؟» پدربزرگ مرا روی پایش نشـاند و گفت: «عید مبعث یعنی روزی که خداوند حضرت محمد (ص) را انتخاب کرد تاپیامبر بشود.» پرسیدم: «خدا چه طوری به حضرت محمد(ص) گفت که پیامبر بشود؟» پدربزرگ جواب داد: «درجایی که حضرت محمد (ص) زندگی می­کرد، کوه بزرگی بود. توی این کوه غاری بود که حضرت محمد (ص) هرروز به این غار می­رفت و درآن جا دعا می­کرد و با خدا حرف می­زد.» پرسیدم: «خدا هم با او حرف می­زد؟» پدربزرگ گفت: «نه. خدا مثل همیشه به حرف­های او گوش می­داد. خدا او را خیلی دوست داشت، چون حضرت محمد(ص) مهربان بود و به همه کمک می­کرد، مردم هم او را خیلی دوست داشتند.» گفتم: «بعد چی شد؟» پدربزرگ گفت: «تا این که­یک روز وقتی که حضرت محمد (ص) مثل همیشه به غار رفته بود، خداوند فرشته­ای را به غار فرستاد تا به حضرت محمد(ص) خبر بدهد که از آن به بعد پیامبر و راهنمـای مردم خواهد بود.» گفتم: «پس فرشته به حضرت محمد (ص) گفت که پیامبر خداست؟»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 52صفحه 8