
راکون
توپ
جغد
میمون
توپ بازی
هاپو پیشی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
و تو مزرعه بازی میکردند و دنبال هم میدویدند. ناگهان صدای خنده و شادی و
را شنیدند. آنها لابهلای درختهای جنگل بازی میکردند گفت: «بیــا برویم و بینیم آنها چه بازی میکنند. » کمی فکر کرد و گفت: «باشد! برویم!» و از مـزرعه بیــرون آمدند و رفتـند به جنگل. و با یک قشنگ بازی میکردند. گفت: «وای چه قشنگی.»
گفت: «ما هم بازی!» به نگاه کرد. گفت: «قبول! شما هم بازی.» بعد و و و ، شروع کردند به بازی.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 53صفحه 17