مجله خردسال 53 صفحه 17

راکون توپ جغد میمون توپ بازی هاپو پیشی یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. و تو مزرعه بازی می­کردند و دنبال هم می­دویدند. ناگهان صدای خنده و شادی و را شنیدند. آن­ها لابه­لای درخت­های جنگل بازی می­کردند گفت: «بیــا برویم و بینیم آن­ها چه بازی می­کنند. » کمی فکر کرد و گفت: «باشد! برویم!» و از مـزرعه بیــرون آمدند و رفتـند به جنگل. و با یک قشنگ بازی می­کردند. گفت: «وای چه قشنگی.» گفت: «ما هم بازی!» به نگاه کرد. گفت: «قبول! شما هم بازی.» بعد و و و ، شروع کردند به بازی.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 53صفحه 17