
.
..
بالای درخت بود که صدای خنده و بازی آنها را شنید. از بالا نگاه کرد و                را دید.
گفت: «وا...ی چه                 قشنگی! من هم بازی!»           به         نگاه کرد.         به            نگاه کرد.
.به            نگاه کرد.            گفت: «نه. نمیشود.»                         با ناراحتی پرسید: «چرا؟»
گفت: «تو که نمیتوانی              را شوت کنی.»                گفت: «نمیتوانی دنبال                بدوی.»
گفت: «با بالهایت هم نمیتوانی             را بگیری.»            گفت: «پس چه طوری میخواهی بازی کنی؟»              ناراحت شد و چیزی نگفت.             و          و          و               دوباره شروع کردند به                
بازی.  آنها بازی کردند و خندیدند.              صدای خندهی آنها را میشنید و دلش میخواست مثل بقیه بازی کند. اما چه طوری؟ همین موقع           ،             را شوت کرد.               رفت و رفت و رفت و آن قدر دور شد که هیچ کس آن را ندید.
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 53صفحه 18