مجله خردسال 55 صفحه 8

فرشتهها دیروز مادرم اجازه داد که من باغچه­ی خانه­ی مادربزرگ را آب بدهم. من به تمام گلها آب دادم. به درختها آب دادم. بعد شیلنگ آب را توی حوض گرفتم و به ماهیها آب دادم! حوض پر از آب شده بود و از دور آن بیرون می­ریخت. کاشیها خیس­خیس شده بودند. من به کاشیهای حیاط هم آب دادم... همین موقع دایی­عباس شیر آب را بست و گفت: «به دور و برت نگاه کن! ببین همه جا خیس خیس شده!» به دور و برم نگاه کردم و گفتم: «از مادر اجازه گرفتم.» دایی عباس گفت: «اجازه گرفتی که باغچه را آب بدهی یا آب را هدر بدهی؟».گفتم: «باغچه را آب بدهم.» دایی عباس شیلنگ را از من گرفت و گفت: «یک روز یکی از یاران امام باغچه را آب می­داد که امام او را دیدند و پرسیدند آیا این آب تصفیه شده و آب خـوردن است؟ او جـواب داد نه. آب چـاه است. امـام گفتند: حتـی اگر آب چـاه است بیـش ازاندازه مصرف نکن تا دیگران هم بتوانند از آن استفاده کنند.» من به حیاط نگاه کردم. همه جا خیس خیس بود. آن هم با آب تمیز و تصفیه شده، آبی که آن رامی­خوریم. به دایی گفتم: «اگر امام این جا بودند از دست من عصبانی می­شدند؟» دایی عباس گفت: «عصبانی نه. ولی ناراحت می­شدند.» من به خودم، به دایی و به امام قول دادم که هیچ­وقت آب را هدر ندهم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 55صفحه 8