
خیلی تند میدوید. او به خط پایان مسابقه رسید.	         هم 	     ها را به آسیاب برد. او آنقدر خسته بود که مسابقه را فراموش کرد.                             	  هم مسافرانش را به مقصد رساند و برگشت.
نزدیک غروب	   	 و	                          ،	    را دیدند که از دور میآید، وقتی	          نزدیک آنها رسید به او گفتند: «تو برنده شدی دوست عزیز!»	                                گفت: «من نمیتوانم خیلی تند بروم.»
گفت: «اسب خیلی تند میدود او همیشه اول میشود.»                 سرش را تکان داد و گفت: «همیشه اول شدن برنده شدن نیست.		                         اول شد چون مسافران زیادی را به مقصد رساند حتی اگر آهسته رفت.	      هم اول شد چون	           ها را به آسیاب برد.»		                         گفت:« عزیز! تو هم اول شدی چـون خـیلی قوی هسـتی و میتوانی به سرعت بـدوی!»	              خـندید و گفت: «پس مسابقهی ما سه تا برنده داشت!»
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 56صفحه 19