
با من بیا...
دوست من سلام. مرا میشناسی؟ من غاز هستم.
امروز پیش تو آمدهام تا برایت قصهای بگویم. قصهی مردی که دستهای مهربانش بوی نان میداد. نام او علی (ع) بود.
اولین امام مسلمانان. شبی از شبهای ماه رمضان او را دیدم که به سوی مسجد میرفت. دلش تنگ بود برای پیامبر خوبمان.
دلش تنگ بود برای خدای مهربان. گفتم: «بمان»
امـا رفت. پاهـای خستـهاش را بوسیـدم و گفتم: «بمان.» اما رفت. حالا سالهای سال است که همه جا را به دنبـالـش
میگردم و او را نمیبینم. اما خوب
میدانم که او ما را میبیند و از
شادی ما شاد میشود. بیا تا
با هم به یاد او دعا کنیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 59صفحه 3