
لالایی
مرجان کشاورزی آزاد
دخترک میان دشت ایستاده بود. باد لابهلای موهایش پیچید و گفت: «هنوز بیداری؟»
دخترک پرسید: «لالاییهـای خواب مرا ندیدهای؟» بـاد گفت: «مـادرت را دیدم که وقتی پشم گوسفندها را میچید، تو را به پشتش بسته بود و برایت لالایی میخواند. شاید لالاییهایت لابه لای پشمهایی باشد که چیده بود.» دخترک دوید و نزدیک گوسفندها رفت و پرسید: «شما لالاییهای خواب مرا ندیدهاید؟» گوسفند ها گفتند: «مادرت را دیدیم که وقتی پشمها را نخ میکرد برایت لالایی میخواند. شاید لالاییهای تو لابه لای نخها باشد.»
دخترک از میان چادرها گذشت. دوک نخ ریسی گوشهی
چادر بزرگ بود. جلو رفت و از او پرسید: «تو لالاییهای خواب
مرا ندیدی؟» دوک گفت:«مادرت را دیدم که وقتی نخها را رنگ
میکرد برایت لالایی میخواند. شاید لالاییهایت در ظرفهای رنگ
مانده باشد.» دخترک، دوان دوان پشت چادر رفت و از ظرفهای رنگ
پرسید: «شما لالاییهای خواب مرا ندیدهاید؟» رنگ سرخ گفت: «مادرت
را دیدم که نخها را رنگ میکرد و برایت لالایی میخواند.» رنگ سبز گفت:
«شاید لالاییهایت روی رنگ نخها نشسته باشد.» دخترک دوید و داخل چادر شد.
دست بر دار قـالی کشید و پرسید: «تو لالاییهـای خواب مـرا ندیدهای؟» دار قالی گفت: «مادرت را دیدم که نخهای رنگی را میبافت و برایت لالایی میخواند. شاید لالاییهایت لابهلای گلهای قالی باشد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 59صفحه 4