مجله خردسال 59 صفحه 4

لالایی مرجان کشاورزی آزاد دخترک میان دشت ایستاده بود. باد لابه­لای موهایش پیچید و گفت: «هنوز بیداری؟» دخترک پرسید: «لالایی­هـای خواب مرا ندیده­ای؟» بـاد گفت: «مـادرت را دیدم که وقتی پشم گوسفندها را می­چید، تو را به پشتش بسته بود و برایت لالایی می­خواند. شاید لالایی­هایت لابه لای پشم­هایی باشد که چیده بود.» دخترک دوید و نزدیک گوسفندها رفت و پرسید: «شما لالایی­های خواب مرا ندیده­اید؟» گوسفند ها گفتند: «مادرت را دیدیم که وقتی پشم­ها را نخ می­کرد برایت لالایی می­خواند. شاید لالایی­های تو لابه لای نخ­ها باشد.» دخترک از میان چادرها گذشت. دوک نخ ریسی گوشه­ی چادر بزرگ بود. جلو رفت و از او پرسید: «تو لالایی­های خواب مرا ندیدی؟» دوک گفت:«مادرت را دیدم که وقتی نخ­ها را رنگ می­کرد برایت لالایی می­خواند. شاید لالایی­هایت در ظرف­های رنگ مانده باشد.» دخترک، دوان دوان پشت چادر رفت و از ظرف­های رنگ پرسید: «شما لالایی­های خواب مرا ندیده­اید؟» رنگ سرخ گفت: «مادرت را دیدم که نخ­ها را رنگ می­کرد و برایت لالایی می­خواند.» رنگ سبز گفت: «شاید لالایی­هایت روی رنگ نخ­ها نشسته باشد.» دخترک دوید و داخل چادر شد. دست بر دار قـالی کشید و پرسید: «تو لالایی­هـای خواب مـرا ندیده­ای؟» دار قالی گفت: «مادرت را دیدم که نخ­های رنگی را می­بافت و برایت لالایی می­خواند. شاید لالایی­هایت لابه­لای گل­های قالی باشد.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 59صفحه 4