
برکه رفت و به 	       گفت: «وقتی من           میزنم تو نباید آواز بخوانی.» 	             گفت: «وقتی من آواز میخوانم تو نباید  	بزنی! »          اخم کرد و گفت: «امروز به مزرعه میروم و به    	هم میگویم که وقتی من           میزنم نباید          بزند!»                گفت: «اتفاقا ً امروز من هم میخواسـتم به مزرعه بروم و به 	      بگویم که وقتی من آواز میخوانم او نباید 	     بزند.» 	          و	   به طرف مزرعه رفتند.     	خودش را آماده کرده بود تا مثل همیشه	     بزند که 	         و 	را دید و گفت: «چه خوب شد که خودتان آمدید! یادتان باشد از این به بعد وقتی که من           میزنم نباید صدای 	                   و آواز                 را بشنوم.»              و 	       در حالیکه حسابی عصبانی بودند گفتند: «نه تو نباید     		بزنی» بحث و حرف آنها کم کم تبدیل به دعوا شد. 	         گفت: «من باید آواز بخـوانم چون صدای خوبی دارم.» 	          گفت: «من باید           بزنم چون صدای 	   مـرا همه دوست دارند.» 	          گفت: «ولی این صدای قشنگ 	    من است که همه دوست دارند.»
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 59صفحه 18