مجله خردسال 61 صفحه 4

باد و جوراب یکی بود، یکی نبود. مادر لباس­ها را شسته بود و یکی­یکی آن­ها را روی بند رخت پهن می­کرد. باد وزید. لباس­ها روی زمین ریخت و یک لنگه جوراب را با خودش برد. باد رفت و جوراب رفت. تا این که جوراب به شاخه­ی درختی گیر کرد و همان­جا ماند. باد هرچه کرد نتوانست جوراب را از شاخه جدا کند. گنجشک بالای درخت بود که جوراب را دید. آن را برداشت و گفت: «به­به! چه قدر نرم است. آن را توی لانه­ام می­گذارم تا لانه­ام گرم شود.» گنجشک با نوکش جوراب را بلند کرد. اما باد وزید و وزید و جوراب را از نوک گنجشک گرفت و بـا خودش برد. بــاد رفت و جـوراب رفت، تـا این که به نرده­های پنجره­ی خانه­ی پیشی گیر کرد. باد می­خواست جوراب را بر دارد که پیشی آن را دید و بـا خوشحالی گفت: «به­به! چه کلاه قشنگی. آن را روی سرم می­گذارم تا گوش­هایم از سرمـا یخ نکنند.» بعد جوراب را برداشت که روی سرش بگذارد، اما باد وزید و جوراب را از پیشی گرفت و با خودش برد. باد رفت و جوراب رفت، تا این که جوراب به تیغ­های بلند پشت جوجه­تیغی گیر کرد. باد هرچه کرد نتـوانست جوراب را از تیغ­هـا جدا کنـد. جوجه تیغی وقتی جوراب را دید بـا خودش گفت: «به­به! چه کیـسه­ی محـکم و قشـنگی. آن را بـر می­دارم و میوه­هایی را که چیدم در آن می­ریزم. این طوری می­توانم میوه­های زیادی جمع کنم.» جوجه­تیغی جوراب را آرام از پشتش برداشت. باد وزید و وزید، امـا هرچه کرد نتوانست جوراب را از جوجه­تیغی پس بگیرد. باد گفت:«این جوراب است، نه کیسه!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 61صفحه 4