مجله خردسال 61 صفحه 19

به گفت: «تو هم کمک کن. در کمد خیلی محکم است.» کمی فکر کرد و بالاخره تصمیم گرفت به آن­ها کمک کند. و و و ، همه با هم یک، دو، سه گفتند و در کمد را باز کردند. ، هنوز داشت دلنگ دلنگ صدا می­کرد که پرواز کرد و رفت توی اتاق، بعد یک پتو از روی تخت برداشت و با خودش به کمد آورد. و هم کمک کردند و آن را روی انداختند. پتو خیلی نرم و گرم بود. کم­کم گرمش شد و یواش یواش به خواب رفت. و و گفتند: «آخیش بالاخره خوابید! حالا می­توانیم راحت راحت بخوابیم.» همین موقع گفت: «صبح شده! وقت بیدار شدن است! وقت بیدار شدن است!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 61صفحه 19