
یک درخت، چهار تا کلاغ
افسانه شعبان نژاد
هاپچی
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، روی یک درخت چهار تا کلاغ نشسته بودند.
از این جا و آن جا حرف میزدند.
کلاغ اولی به سفرهای که زیر درخت پهن بود نگاه کرد. توی سفره چشمش به ظرف کوچکی افتاد و گفت: «چه خندهدار یک ظرف پر از خاک سیاه توی سفره است.»
کلاغ دومی با تعجب به ظرف کوچک نگاه کرد و گفت: «نه، خاک سیاه نیست. فکر کنم نرمه ذغال است.» کلاغ سومی سرش را این طرف و آن طرف چرخاند به ظرف کوچک نگاه کرد و گفت: «نه خاک سیاه است نه نرمه ذغال، سرمه چشم است.»
کلاغ چهارمی پرید و پرید به سفره رسید. به طرف ظرف کوچک رفت و آن را بو کشید. ولی یک دفعه با صدای بلند عطسه کرد و گفت: «هـاپچی» بعد هم پرید به سه تـا کلاغ دیگر رسید و گفت: «هاپچی خـاک سیاه نبود. هاپچی نرمه ذغال نبود، هاپچی سرمهی چشم نبود. هاپچی هاپچی فلفل سیاه بود.»
سه تـا کلاغ قار قار خندیدند.
کلاغ چهارمی گفت: «هاپچی اینکه خنده ندارد. بیایید برویم تا صورتم را بشوریم. هاپچی...»
بعد سه تا کلاغ که میخندیدند و یک کلاغ که هاپچی، هاپچی میکرد.
پریدند تا به آب برسند هاپچی.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 61صفحه 22