مجله خردسال 62 صفحه 18

فریاد زد: «این صدای توفان است.» توفان آمد و را برد! توفان خورشید را برد!» نزدیک آمد و دوباره فریاد زد: « عزیز! بیدار شو. بیدار شو. توفان را با خودش برد!» خسته و خواب­آلود چشمانش را باز کرد و را دید که وحشت زده کنار او نشسته است. پرسید: « جان! چی شده؟ چرا فریاد می­زنی؟» گفت: «توفان آمد و را با خودش برد!» با بی­حوصلگی گفت: «هیچ چیز نمی­تواند را ببرد.» گفت: «نگاه کن! به آسمان نگاه کن آن جا نیست.» به آسمان نگاه کرد. همین موقع دوباره صدای همه جا پیچید. از ترس سرش را زیر بال پنهان کرد و گفت: «دیدی! این صدای توفان است، هـمان که را با خودش برد!» گفت: «این صدای است.» با تعجب پرسید: ؟ تو گفته بودی توفان می­آید. وقتی وزید من میان شاخه­های درخت نشستم و به آسمان نگاه کردم و دیدم که آن جا نیست. توفان را ندیدم اما صدای آن را شنیدم. همین صدا بود!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 62صفحه 18