مجله خردسال 63 صفحه 4

خانه­ای برای مورچه یکی بود، یکی نبود. توی شهر مورچه­ها هیچ­کس بی­کار نبود. از صبح تا شب همه مشغول کار بودند. بعضی­ها به دنبال غذا می­رفتند. بعضی­ها از بچه­ها مراقبت می­کردند. بعضی­ها غذاها را انبار می­کردند و ... خلاصه همه مشغول کاری بودند. همه به غیر از یک مورچه­ی تنبل که اصلاً دلش نمی­خواست کار کند. شهر مورچه­ها شهر تنبلی نبود. برای همین هم یک روز بقیه­ی مورچه­ها بار و بندیل مورچه­ی تنبل را پشتش گذاشتند و او را از شهر بیرون کردند. مورچه پیش خودش گفت: «می­روم و جای راحتی برای خودم پیدا می­کنم. جایی که پراز غذا باشد و مجبور نباشم کار کنم.» مورچه رفت و رفت و رفت تا به درخت بلندی رسید. از بالای درخت بوی خوب عسل می­آمد. مورچه گفت:«جانمی جان! پیدا کردم. می­روم و با زنبورها زندگی می­کنم. خانه­ی آن ها همیشه پر از عسل است.» مورچه از درخت بالا رفت. جلوی در کندو یک زنبور بزرگ و قوی ایستاده بود. مورچه گفت:«من خانه­ای ندارم. آمده­ام تادر خانه­ی شما زندگی کنم.» زنبور گفت:«اگر می­خواهی پیش ما زندگی کنی باید مثل یک زنبور کار کنی و عسل درست کنی!» مورچه گفت:«من که بلد نیستم عسل درست کنم.» زنبور نگهبان گفت:«پس در خانه­ی زنبورها برای تو جایی نداریم!» مورچه آرام آرام از درخت پایین می­آمد که صدای عجیبی شنید، خرت، خرت، خرت، مورچه به دور برش نگاه کرد، یک سیب قرمز و بزرگ روی درخت بود. جلوتر رفت و کرم کوچولویی را دید که خرت و خرت و خرت مشغول سوراخ کردن سیب بود. مورچه پرسید:«تو تنها زندگی می­کنی؟» کرم جواب داد: «بله.» مورچه پرسید:«کجا زندگی می­کنی؟» کرم گفت:«این سیب قرمز و بزرگ خانه­ی خوشمزه­ی من است!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 63صفحه 4