مجله خردسال 63 صفحه 18

کنار نشستند و با هم حرف زدند. روز بعد مثل همیشه، کنار آمد و منتظر نشست. بعد از مدتی را دیدی که شاخه­ی بزرگی را با خودش می­آورد. پرسید :«این دیگر چیست؟» گفت:«می­خواهم این شاخه را روی بگذارم و بعد از روی آن رد بشویم.» گفت:«نه نه. این کار درستی نیست. ممکن است شاخه بشکند. ما باید یک درست کنیم. یک محکم محکم!» با تعجب پرسید:« ؟ چه طوری؟» گفت: «با . من هم دارم . با شاخه­های خشک را می­برم...»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 63صفحه 18