مجله خردسال 66 صفحه 4

پیرمرد و موش مرجان کشاورزی آزاد یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. توی یک دهکده­ی کوچک و قشنگ خانه­ای بود. توی خانه پیرمردی زندگی می­کرد که تنهای تنها بود. توی دیوار خانه­ی پیرمرد موشی زندگی می­کرد که او هم تنهای تنها بود. پیرمرد هر روز به جنگل می­رفت، هیزم جمع می­کرد. هیزم­ها را می­فروخت و با پول آن نان و غذا می­خرید. بعد به خانه می­آمد و نان و غذایش را می­خورد. موش هم هر روز توی خانه­ی پیرمرد می­گشت و برای خودش خرده نان یا پنیر و غذایی پیدا می­کرد و می­خورد. موش پیرمرد را خیلی دوست داشت. ولی نمی­دانست که پیرمرد هم او را دوست دارد یا نه. موش حتی نمی­دانست که پیرمرد می­داند او در خانه­اش زندگی می­کند یا نه. یک روز موش جلوی سوراخ دیوار منتظر ماند تا پیرمرد از خانه بیرون برود و هیزم جمع کند. اما هرچه منتظر ماند پیرمرد از خانه بیرون نرفت. او حتی از رختخوابش بلند هم نشد. موش خیلی نگران پیرمرد بود. آرام از سوراخ بیرون آمد و یواش یواش نزدیک رختخواب پیرمرد رفت. پیرمرد خوابیده بود. موش جلوتر رفت. پیرمرد مریض بود و موش نمی­دانست چه کند. موش کنار رختخـواب پیـرمـرد نشست و فکر کرد و فکر کرد. تا این که تصمیمی گرفت. از سوراخ در رد شد و به طرف خانه­ی همسایه رفت. در خانه­ی همسایه باز بود. از لای در، رفت توی خانه.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 66صفحه 4