مجله خردسال 66 صفحه 8

فرشته­ها دیروز من و دایی­عباس با هم به مسجد رفتیم. جلوی در پر از کفش بود. من کفش­هایم را در آوردم و رفتم توی مسجد اما هرچه منتظر شدم دایی نیامد. برگشتم جلوی در و دیدم دایی­عباس، کفش­ها را جفت می­کند و آن­ها را مرتب و منظم کنار هم می­چیند. روی زمین نشستم و به دایی گفتم: «چه کار می­کنی؟» دایی­عباس کفش­های مرا هم جفت کرد و گفت: «می­دانی از روی کفش­های مردم رد شدن و آن­ها را لگد کردن کار خوبی نیست؟» من چیزی نگفتم. دایی گفت: «امام هر وقت که برای زیارت یا خواندن نماز به مسجد می­رفتند به همراهانشان می­گفتند که روی کفش­های مردم پا نگذارید. امام این کار را بی­احترامی به مردم می­دانستند.» وقتی دایی این را گفت، همه­ی کفش­ها مرتب شده بودند. دایی کفش­های خودش را درآورد تا توی مسجد بیاید. من زود کفش­های دایی را برداشتم و آن­ها را جفت کردم و در گوشه­ای گذاشتم. دایی خندید و مرا بغل کرد با هم رفتیم توی مسجد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 66صفحه 8