مجله خردسال 66 صفحه 10

یک سنگ کوچولو ناصر کشاورز یک روز با مامان رفتم به نانوایی نان­های سنگگ را می­پخت آقایی *** تا نوبت ما شد یک نان به مامان داد یک سنگ کوچولو روی زمین افتاد *** قل خورد و صاف آمد پهلوی پای من خیلی دلم می خواست باشد برای من *** برداشتم آن را با دست خود­اما چون داغ بود آن سنگ سوزاند دستم را *** من آمدم خانه آن سنگ تنها ماند بر روی انگشتم عکسی از او جا ماند

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 66صفحه 10