مجله خردسال 66 صفحه 19

با خوشحالی پرسید: «تو را دیدی؟» خندید و گفت: « دلش برای تنگ شده بود. او گفت که به این جا بیایم و برای خبر بیاورم که بهار، وقتی درخت­ها و گل­ها از خواب زمستانی بیدار شوند برمی­گردد.» گفت: «می­ترسم وقتی بهار از راه می­رسد من هنوز خواب باشم و را نبینم.» گفت: «من بیدار هستم. به تو قول می­دهم اولین روزبهار، قبل از این­که بیاید تو را بیدار کنم. خندید و گفت: «من هم­قول می­دهم­که خبرآمدن را قبل­از رسیدن او برایت بیاورم.حالا راحت وآرام بخواب.» خوشحال شد. گل­برگ­های کوچکش را بست و راحت و آرام خوابید. پرواز کرد و رفت و منتظر آمدن بهار و نشست. او به قول داده بود که به موقع او را بیدار کند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 66صفحه 19