مجله خردسال 67 صفحه 8

فرشته­ها دیروز قاسم­آقا به خانه­ی پدربزرگ آمد و شاخه­های اضافه­ی گل­ها و درخت­ها را چید. درخت خرمالوی خانه­ی پدربزرگ پر از خرمالو شده بود. دایی­عباس و قاسم­آقا با هم خرمالوها را چیدند. دو تا سبد پر از خرمالو. به مادربزرگ گفتم: «چه قدر خرمالو! اگر هر روز هم بخورید تمام نمی­شود!» مادربزرگ خندید و گفت: «این همه خرمالو را که فقط خودمان نمی­خـوریم!» پرسیدم: «پس چه کار می­کنید؟» مـادربزرگ، یک کیسـه­ی پلاستیکی را پر از خرمالو کرد و گفت: «این­ها را برای تو و پدر و مادرت می­گذارم.» من خیلی خوشحال شدم. مادربزرگ یک کیسه­ی دیگر هم پر کرد و گفت: «این همه سهم قاسم آقا.» گفتم: «چـرا به قاسم­آقا هم خرمالو می­دهید؟» مادربزرگ گفت: «او باغبان است و از درخت خیلـی خوب مراقبـت کرده، بـرای همین هم درخت خرمالوی ما حالا پر ازمیوه شده است.» مادربزرگ همین­طور که خرمالوها را برای همسایه­ها تقسیم می­کرد گفت: «در حیاط خانه­ی امام هم یک درخت خرمالو بود.» گفتم: «مثل درخت ما؟». مادربزرگ گفت: «مثل درخت ما پر از میوه وقتی موقع چیدن خرمالوهای درخت می­شد، امام همیشه یادآوری می­کردند که سهم باغبان فراموش نشود.» دیروز من و مادربزرگ با هم خرمالوها را برای همسایه­ها بردیم.سهم باغبان را هم فراموش نکردیم!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 67صفحه 8