مجله خردسال 74 صفحه 22

عروسی آسمان پدرم جلوی پنجره ایستاده بود و بیرون را تماشا میکرد. پدرم گفت: «همه جا را مه گرفته.» من و مادر کنار پنجره رفتیم. گفتم: «انگار آسمان عروس شده! این تور آسمان است که تا زمین رسیده!» مه رفت و تگرگ بارید. دانههای تگرگ به شیشهی پنجره خورد. مادرم گفت: «این هم نقل عروسی!» من و پدر خندیدیم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 74صفحه 22