مجله خردسال 75 صفحه 23

هیولا عینک پدربزرگ روی میز بود. عنکبوت پشت شیشه­ی عینک ایستاد و گفت: «من یک هیولای بزرگ بزرگ بزرگ هستم.» پدر بزرگ عینکش را برداشت. عنکبوت کوچولوی کوچولوی کوچولو به من خندید و رفت.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 75صفحه 23