مجله خردسال 77 صفحه 9

علی بدون اینکه چیزی بگوید، گوشـهی حیـاط را نشـان داد. توپ او سوراخ و بدون باد کنار باغچه ا فتاده بود. من فهمیدم که چرا علی اخم کرده بود. گفتم: «بیا برویم و با توپ من بازی کنیم.» دایـی گفت: «عـلی­جان توپت را هم بیاور، شاید بتوانم آن را درست کنم.» علی خندید. من خندیدم. دایی عباس هر دوی ما را بوسید.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 77صفحه 9