
جواب داد: «نه! کار دارم. باید بروم و شهد            جمع کنم.» گفت: «پس منتظر میمانم تا کار تو تمام شود و برگردی.»
پر زد و روی یک  	 نشست بعد شروع کرد به جمع کردن شهد            .
وقتی کار            تمام شد، بالهایش را باز کرد تا پرواز کند. اما بالهایش باز نشد. دوباره سعی کرد، اما بالهایش به هم چسبیده بودند و باز نمیشدند.
منتظر بود،            هم منتظر بود. اما            روی               مانده بود و نمیتوانست پرواز کند. پیش خودش گفت: «باید بروم و               را پیدا کنم. خیلی دیر کرده!»
رفت و رفت تا به             رسید. از او پرسید: «                جان! تو                را ندیدی؟» گفت: «منتظر هستم تا بیاید و با هم بازی کنیم. ولی خیلی دیر کرده.»
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 79صفحه 18