
	
گفت: «سلام. تو همهی دنیا را دیدهای؟»                کمی فکر کرد و گفت: «همهی دنیا را ندیدهام. چون دنیا خیلی خیلی بزرگ است.»
خمیازهای کشید و گفت: «اما من میخواهم همهی دنیا را ببینم.» گفت: «فکر خوبی کردی!» بعد خندید و رفت.
آن روز،           در مزرعه چرخید و بازی کرد و با همهی حیوانات مزرعه آشنا شد. شب موقع خواب به 	         گفت: «من همهی دنیا را دیدم.»
با بالهای رنگارنگش             را ناز کرد و پرسید: «همهی دنیا را؟!» گفت: «همهی دنیای بزرگ بزرگ را ...» و به خواب رفت.
و             با یک دنیا آرزو کنار او نشستند و او را در خواب تماشا کردند.
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 80صفحه 19