
مشغول خوردن                 بود.
گفت: «                     ! آماده باش میخواهم تو را بخورم.»
کمی فکر کرد و گفت: «من مزهی              میدهم. اول کمی             بخور، اگر خوشت آمد بعد مرا بخور!»
قبول کرد. بعد یک دسته                چید و خورد.
اما             تلخ بود و              اصلا خوشش نیامد و گفت: « نه نه تو خیلی تلخ هستی! تو را نمیخورم.» شب کم کم از راه میرسید.
بچه            با این که خیلی گرسنه بود تصمیم گرفت به لانه برگردد و فردا صبح به شکار برود.
شاید چیزی پیدا کند که مثل         سفت نباشد، مثل           بدمزه نباشد و مثل                     تلخ نباشد!
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 81صفحه 19