
ابر دوید و دوید تا به یک دختر کوچولو رسید.
دختر کوچولو تا ابر را دید گفت: «!...تو چی هستی؟»
ابر میخواست بگوید: «من یک ابر کوچولو هستم که از آسمان به زمین آمدهام.»
اما باز هم خجالت کشید حرفی بزند.
دختر کوچولو گفت: «فهمیدم! تو یک پشمک خوشمزه هستی.حالا میخورمت.»
ابر فهمید نباید ساکت بماند. سرش را بالا آورد و با ترس گفت: «نه ... من پشمک نیستم. یک ابر کوچولو هستم.»
دختر گفت: «ا... یک ابر کوچولو
هستی؟ چرا زود تر نگفتی؟ چرا اینقدر ساکتی؟ نزدیک بود تو را بخورم!»
ابر گفت: «من...من...یک کمی خجالتی هستم.»
دختر کوچولو خندید. از پله های پشت بام بالا رفت و ابر را دوباره توی آسمان گذاشت.
ابر نفس راحتی کشید. و در آسمان معلق زد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 85صفحه 6