
شاخهی سبز لوبیا پر از دانههای درشت شد.
پسرک فریاد زد: «بیایید! بیایید و لوبیای سحرآمیز مرا ببینید!»
مرغ پا کوتاه و گاو خالخالی و پیشی با عجله آمدند و شاخههایسبز و پر از دانههای لوبیا را تماشا کردند.
مرغ پا کوتاه گفت: «کاش من هم یک لوبیای سحرآمیز داشتم.»
پیشی گفت: «کاش به لوبیای کوچولو نخندیده بودم و خودم آن را میکاشتم.» همین موقع، پسر دهقان، یک مشت دانهی لوبیا از جیبش بیرون آورد و گفت: «اینها همه لوبیای سحرآمیز است. اگر آنها را بکارید، سبز میشوند!»
گاو خال خالیو مرغ پا کوتاه و پیشی با خوشحالی لوبیاها را گرفتند و آنها را کاشتند.
این طوری شد که باغچهی کوچک خانهی پسرک، پر شد از ساقههای پردانه لوبیای سحرآمیز!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 86صفحه 6